eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨رهایت نمی کنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...😊 🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...🌤 ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...😊 لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ... 🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...🌤 نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... 🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...🌤 دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم ... اومدم دنبال بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...😊 درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد😢 و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ... 🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...🌤 برق از سرم پريد ...😟😳😧 اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...😳😧 دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... 🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...🌤 نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ... ـ نه ... نميشه ...😐 🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...🌤 هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... 🌤ـ پس چطور به خدايي که اون مرد هست ايمان نداري؟ ...🌤 لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... 🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... بودنش اعجاز خداست ...☝️ بودنش اعجاز خداست ... در حالي که بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... رسول خداست ... و اصلا، اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين رو بياي ... اما به وجود که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... رو باور داري ...✨ اما رو نمي بيني؟ ...🌤☀️ نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... 🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...🌤 طوفان جديدي🌪🌊 درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ...😧😳😟 نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ... توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ... 🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...🌤 از کنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي کنم ...😊😍 ✨✍