eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
467 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 قبل از تماس محسن کتاب هایی که برای کنکور میخواند را کف اتاقش پهن کرده بود و بی حوصله آنها را ورق میزد اما بعد از تماس چنان انرژی گرفته بود که جاریش ( مادر سجاد ) همان طور که با فاطمه بازی میکرد گفت : ببین انیس این پسر عموت زنگ میزنه چطور با انگیزه میشی ، کاش بهش میگفتی چرا برادرش به من یه زنگ نمیزنه ، دلم براش تنگ شده ، باورت نمیشه سجاد چقدر بهونه میگیره ! انیس آنچنان غرق مکالمه خاتمه یافته دو نفره شان بود که متوجه صحبت های جاریش نشد . ـ هی انیس با تو هستما .... ـ چیه ‌؟ ـ هیچی بابا تو هم دیوونه شدی رفته ! ـ میگما ؟ امروز مطهره خانم میخواد بره بیمارستان ؟ ـ نه فکر نکنم ، چطور ‌؟ ـ هیچی پاشو با هم بریم خرید . ـ وا ، ما که چیزی نمی خوایم ! اون سری که رسول اومد همه چی برامون خرید ـ اِ پاشو لوس نشو ، میخوام امشب با آب جوش کیک درست کنم ... بلدی ؟ باید اتاقو تزیین کنم ... میخوام به محسن بگم ، ناراحت نباش دیگه وقتی محسن اومد ازش میپرسیم آقا رسول کجا هستن . ـ آخه مرد اینقدر بی فکر ؟ نمیگه من دلم هزار راه میره !؟ ـ حتما نتونسته ، پاشو بریم ... سجاد که داره با محمدرضا و محمدحسین بازی میکنه .... فاطمه هم بذارش پیش مطهره خانم با حسنا مشغول بشه ـ وا خب بچه هامم میارم ـ نه آخه خیلی چیزا قراره دست بگیری نمیشه بچه ببریم ـ چشم اوامر دیگه ؟ حالا خوبه من جاری بزرگتم این جوری دستور میدی ـ من که نمی تونم ! بچم یه چیزیش میشه ـ خیلی ناز داری انیس .... با همسر رسول به بازاری که متشکل از حداکثر ۱۰ مغازه بود رفتند . اغلب چیز هایی که در رویا هایش بود را قطعا نمی توانست پیدا کند اما با کمک مادر فاطمه توانست مشابهش را تهیه کند . همه چیز را آماده کرده بود ، لباسی صورتی رنگی را پوشید و مطهره خانم موهای بلند و خرماییش را گوجه ای بست که زیباییش را چند برابر میکرد . منتظر محسن نشسته بود و به ساعتی که با کمترین سرعت پیش میرفت زل زده بود ، اغلب محسن برای ناهار خودش را می رساند اما اینبار .... ساعت ۴ شده بود و انیس استرس تمام وجودش را پر کرده بود ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀