🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_وچهار
°°محرمانه
(دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان)
نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت:
_ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه
حسین کلافه و عصبانی گفت:
+همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ...
همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت:
_بفرما اینم خود دکتر
حسین دستی به کمرش زد و پرسید:
+چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟
دکتر اخمی کرد و پاسخ داد:
×برای اینکه نباید مرخص بشی
+من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم
×این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره...
+دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه
×از #زندگیخودتم مهم تره؟
+آره
×خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب...
+باشه دکتر هرچی میگی درسته خداحافظ
(چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه)
در باز شد و حسین وارد شد.
عباس با حیرت از جایش بلند شد.
حسین سلامی گفت ،
و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت.
عباس صدایش را صاف کرد و گفت:
_الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده #امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده.
پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت:
+دشمنای مملکت برای #نابودی نظام اسلامی و #اشغال ایران هر ده سال یه #فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸ سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده...
بعد در حالی که از روی نقشه استان #قم را نشان میداد، گفت:
+اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات این بار طور دیگه ای #اصلنظام رو نشونه گرفتن...
یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت:
_ #همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟!
عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت:
_درسته ولی این بار تقابل صرفا بین اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست.
امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت:
_میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن.
مسن ترین فرد حاضر در جلسه،
کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید:
_چطوری میخوان این کارو بکنن؟
حسین سکوتش را شکست و گفت:
_با درگیر کردن آخوندای انگلیسی.
بعد از جلسه، عباس حسین را کنار کشید و گفت:
+چرا نگفتی بیام دنبالت؟
-گیر کار کجاست؟
+چی؟
-اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده.
+مترجم...مترجم قابل اطمینان
-شاهدِ حاضر داریم؟
+نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو...
-مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟
+فرانسوی و آمریکایی
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل_وهفتم
🌟کانون شرارت
دوره زبان فارسی تموم شد ...
ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... .
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ...
باید می فهمیدم ...
اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... .
شروع به مطالعه کردم ...
هر مطلبی که پیرامون #حکومت و #رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ...
گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ...
گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... .
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ...
حکومت زمین به خدا تعلق داره ...
و پیامبر و اهل بیتش، #واسطهزمین و آسمان ... و #ریسمانالهی هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست #فقیهجامعالشرایط، امانته ... .
حکومت الهی ...
امت واحد ...
مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ...
مبارزه با برده داری ...
تلاش در جهت تحقق عدالت ...
و ...
همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم...
اما نکته دیگه ای هم بود ...
عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ...
عشق از #دیدما، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ...
مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ...
اما عشق به خدا؟ ...
و عجیب تر، ماجرای #کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و #بهراحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... .
خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و #هیچمرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... .
تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم #ایران رو هدف گرفته بودن ...
شیوع این تفکر در بین جامعه #غرب ... به معنای #مرگ و #نابودی اونها بود ... .
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در #قلب کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... .
برای اونها، ایران تنها ...
هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... .
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ...
حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ...
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ...
#ازاسلام ... و #ازحکومتایران ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_دوازده
✨ دانه های تسبیح
🌤_اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي که #قابليت دارن در مسير #اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها #ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ...
کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ...
پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ...
#شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم #نابودي و پايان رو داره ...🌤
فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ...
اما زماني که اون براي نماز✨ از من خداحافظي کرد و جدا شد ...🌤⛅️🌥
درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ...
گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ...
مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...🌤🌥
سرم رو پايين انداختم ...😔
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ... 😞
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ...
و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
💭🌤ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز #حقيقت رو ببينم ...
اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ...
اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ...🚶
آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...😔💭
به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ...
چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ...
شايد اينطوري بهتر بود ...
در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود🏙 و شعاع نورخورشيد☀️ کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ...
عده اي مثل من پياده ...
گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ...
نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ...
موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...😥😔
دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ...
و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ...
يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ...
دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...👈🗒
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ...
به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ...
اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...😕😒
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ...
اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ... 😊✋
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ...
هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ... 🚙
يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ...
و بعد کاغذ رو داد دستش ...
نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ...
اشاره کرد که سوار بشم ...😊