✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وهشت
فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد..
_ #بهترین و #قشنگترین کادو عقد رو بهم دادی..! ممنونم ازت عباسم..😢💞
_ #نظرخود داداش شهید بوده..! خود علیرضا و محمدجواد خواستن که باشن.. من کاره ای نیسم عزیزم..!
با لحن شوخی ادامه داد..
_یه کم بخند بااا... نکنه میخای اشک منم دربیاری..؟!😉
فاطمه لبخند دلنشینی زد..☺️
و محجوبانه نگاهش را به زیر انداخت..
کم کم وقتشان تمام بود..
چرا که زوج بعدی در راهرو.. به انتظار نشسته بودند.. ایمان در راهرو.. شیرینی پخش میکرد..
فاطمه چادر مشکی اش را با چادر سپید عقدش عوض کرد.. رویش را بیشتر گرفت.. و دست در دست همسرش از اتاق عقد بیرون رفتند..
ایمان و حاج یونس.. سخت عباس را در آغوش گرفتند.. تبریک و شادباش گفتند..
حاج یونس پاکتی را در جیب کت عباس گذاشت..
_ناقابله عباس جان..! خوشبخت و عاقبت بخیر بشید.!😊
قرار بر این شده بود..
که همه به خانه حسین اقا روند.. و ساعاتی را باهم باشند..سمیه، ابراهیم، امین، و نوزادش علی.. در خانه منتظر بودند..تا از محضر به خانه برسند..
ماشین حسین اقا زودتر رسید..
زهراخانم سریع به آشپزخانه رفت..اسپندی را آماده کرد.. تا دود کند.. ماشین حاج یونس هم.. با موتور ایمان و عاطفه.. همزمان باهم رسید.. هرچه اصرار کردند.. حاج یونس داخل نیامد.. خداحافظی کرد و رفت..
فاطمه بر مرکب عشقشان..
سوار شد.. لبخند به لب داشت..گاهی، نگاهی به عباسش میکرد..😍عباس، نیز ساکت بود.. اما لحظه ای چنان لبخندی میزد.. از ته دل.. که دل بانویش را میبرد..💞
به خانه حسين اقا رسیدند..
عباس ماشین را نگه داشت..و پارک کرد.. زودتر پیاده شد.. در را برای عشقش باز کرد.. و فاطمه پیاده شد..
در خانه باز بود..
و همه به انتظار عروس و داماد بودند..
زهراخانم، و ساراخانم..
به پیشواز آمدند.. زهراخانم.. اسپند دود کرده را.. روی سر عروس و داماد میگرفت..
همه شاد.. دست میزدند..
صلوات میفرستادند.. خانم ها کل میکشیدند..😁😍👏تمام اهل کوچه به بیرون از خانه هاشان آمده بودند.. و تبریک میگفتند..با صلوات و دست و شادی..
وارد خانه شدند..
خانم ها یکطرف بودند..و اقایان هم سمتی دیگر.. ابراهیم وایمان مسول پذیرایی در اقایان.. و سمیه و عاطفه مسول پذیرایی در خانم ها بودند..
امین.. علی کوچکش در آغوش گرفته بود.. و گاهی که نوزاد.. بهانه میگرفت.. به دست مادر نرجس یا زهراخانم میرساند..
فاطمه قبل از رفتن به محضر..
متنی در کاغذی نوشت..🗒✍ کاغذ را تا کرده و در کیفش👛 گذاشته بود..
وقت نماز✨ بود..
همه وضو گرفته صف بسته بودند.. اقاسید جلو..
حسین اقا، امین، ابراهیم، ایمان و عباس.. پشت سر اقاسید..
و خانم ها سرور خانم، ساراخانم، زهرا خانم، مادرنرجس، عاطفه، سمیه و فاطمه پشت سر آقایان ایستاده بودند..🍃✨✨✨✨🍃🌿✨✨
بعد از نماز...
فاطمه پشت سر عباس رفت.. ارام برگه را در جیبش گذاشت.. خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد..
_بعدا بخونش..😊
حسین اقا غذا سفارش داده بود..
تا زحمت کمتری بر دوش خانم ها باشد..
همه دور سفره نشسته بودند..
هرکسی در کنار همسرش نشسته بود.. همه مشغول بودند.. و کسی به آنها نگاه نمیکرد.. فاطمه خیلی آرام در گوشش نجوا کرد
_خوندی؟☺️
عباس با لبخندی دلنشین..آرام متنی که فاطمه نوشته بود را.. لب خوانی کرد..
💌و چه احساس نجیبیست.. که با دیدن طو..💞طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز...💌
عباس تعارفی به غذای مقابلش کرد.. و آرام گفت
_سرد بشه از دهن میافته..!😊
فاطمه آرامتر لب خوانی کرد
_چشم☺️
سرش را به گوش بانویش چسباند..
_چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد..💞چشمهایم را که هیچ، دل را پریشان میکند..❤️
فاطمه روی سیب کرد..😍🙈
و نگاهش را به زیر انداخت.. و غذا را در بشقاب مشترکشان ریخت..
ایمان از آن طرف سفره بلند گفت
_شما دوتا...!!! من سه ساعته خیره شدم! نمیفهمم چی میگین به هم...!!!😕😂
ابراهیم یه پس سری به ایمان زد..
_چشتو درویش کن بچه.. به تو چه اخه!! 😂
سمیه_اخه مشکوکن اینا دوتا😂
ایمان_ای قربون دهنت زن داداش😂😜
عاطفه با چنگال تهدید آمیز گفت
_نبینم داداشم و زن داداشم اذیت کنیناااا😠😂
امین چهره ترسیده بخودش گرفت..😨😂 بلند داد زد
_وای فرش زیر پاهام خیس بشه کی میشوره..! 😱🤣
با تمام شدن جمله امین..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار