رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد ✨مردي در آينه توي راه، مرتضي با
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ویک
✨غبار
حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ...
و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ...
پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ...😥😒
در برابر 🌸بانويي🌸 که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ...
و حالي که نمي فهميدم ... 💖به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ...
نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ...
توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ...
بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
🌤_ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...🌤
نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...😒
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ...
ـ تو انگليسي حرف زدي ...☺️
لبخند خاصي🌤 روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ...
🌤ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ...🌤
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
🌤ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...🌤
ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...😕
جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...😊
توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ...
🌤ـ اما شبيه افراد بي ايمان #نيستي ...🌤❤️
نشست روي زمين، کنار من ...
ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...🙁
🌤ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...🌤
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ...
با نگاهي که انگار #تااعماق_وجودم پيش مي رفت ...
سکوت عميقي بين ما حاکم شد ...
ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ...
و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ...
نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...😟🙁
و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ...
نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... 🕌و بستم شون ...😌
نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ...
💚بين من و اون جوان،🌤 فقط يک پاسخ فاصله بود ...💚
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی