eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به عروسش کمک کرد... تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه نبود... بانویش را آرام برداشت. یوسف باید میکرد تمام محبتهای بانویش را... از امروز کرد.. ازقبل هماهنگ کرد... که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد... که وقتی بیایند آنها نباشند.. یوسف را،... و را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمم..!😣🗣 ریحانه نگران و مستاصل شد...😰 ✨یازهرا✨میگفت.. مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸 یوسف بادستش... پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖 _یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢 نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد. ‌ _خیییلی میخوامت بانو...😉 ریحانه سرکاری بودن... کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊 رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤 مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬 _چه جورم..! 😍😂 ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤 _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍 _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈 _آره😊 ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌 یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت یوسف فریاد میزد... و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش... سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞 ریحانه سعی داشت... آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد.. ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود.. ظهر بود... بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند. 💖✨💖 فاطمه👉 تعجب نکرد.. که ✨ باشند... که ✨ باشند... اما متحیر بود،😟🙁 چرا تا بحال ریحانه را .! چرا این همه یوسفش بود.! با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را . دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود... 🍂اما زیاد مطیع نبود.. 🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.. 🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.. 💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت.. اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑 اینکه خنچه عقد درست کند..😐 اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕 اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟 کم کم آفتاب غروب میکرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af