eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت آنقدر با نگرانی و سریع.. پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..😞😭گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد.. شب عاشورا هم تمام شد.. کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا.. در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا می‌کردند.. امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید _خوبی عباسم..؟! و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند.. صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود.. حاج یونس.. میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز او را رها نمی‌کرد.. 🕯شام غریبان فرا رسید.. به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد..🕯 عباس مهارت عجیبی.. در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست.. حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد..😭😩 میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود.. کم کم حاج یونس دم گرفت.. 🏴ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. علمــــــدار نیامد علمــــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــن🏴😭 همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند.. 🏴ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد علمـــــدار نیامد علمـــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــن😭🏴 صدای گریه علی دوباره بلند شد.. فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود.. سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا.. فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..!😥 _مطمئنی..؟🙁 _اره گلم تو برو.. التماس دعا _پس فعلا.! محتاجیم عزیزم سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند.. 🏴زینب من باش.. 🏴مراقب دخترم باش 🏴نیفتد از سر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 خواهران جواب میدادند.. 🏴حسین ره بُود.. 🏴عاقبت این بُود 🏴از گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س) 😭توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭 🏴شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 خواهران میگفتند.. 🏴مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 هر دو دستش را بلند کرد.. که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید.. نیما کنارش ایستاده بود.. سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود.. حاج یونس شور گرفته بود.. و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته.. از صدای همهمه جمعیت.. و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت.. با چشمش دید.. عباس را روی دست بلند کرده اند..😱😭 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار