eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت صدای زجه ها و ناله های همه.. بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت.. حاج یونس..تشریح میکرد.. از روایات مستند..از آنچه که بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله.. حیاط مسجد.. جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران.. فاطمه دیگر طاقت نیاورد.. نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند.. فاطمه سراسیمه.. به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت.. فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت.. شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..! سینه زنی شروع شد.. فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد.. حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند.. 🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است... مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭 🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است.. مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 فرهاد و محسن.. نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید.. حاج یونس با شور میخواند.. 🏴غریـــــــب آقا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا 🏴بمیرم بـــرات.. که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا محسن قرص را.. در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت.. عباس به زور قرص را قورت داد.. هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد.. فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس! محسن رو به فرهاد گفت _ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره.. عباس قاطع و محکم گفت _نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.! 🏴تویه قتلگــــــاه.. پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا.. فرهاد _مطمئنی خوبی؟ عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤 🏴غریــــــــب اقـــــــــا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب 🏴بمیرم بــــــــــرات که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا فاطمه همانجا در مسیر نشست.. چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد.. آنقدر با نگرانی و سریع.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار