✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتاد
صدای زجه ها و ناله های همه..
بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت..
حاج یونس..تشریح میکرد..
از روایات مستند..از آنچه که #واقعیت_عاشورا بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله..
حیاط مسجد..
جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران..
فاطمه دیگر طاقت نیاورد..
نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند..
فاطمه سراسیمه..
به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت..
فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت..
شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..!
سینه زنی شروع شد..
فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد..
حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند..
🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭
🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است..
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
فرهاد و محسن..
نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید..
حاج یونس با شور میخواند..
🏴غریـــــــب آقا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا
🏴بمیرم بـــرات..
که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا
محسن قرص را..
در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت..
عباس به زور قرص را قورت داد..
هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد..
فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس!
محسن رو به فرهاد گفت
_ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره..
عباس قاطع و محکم گفت
_نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.!
🏴تویه قتلگــــــاه..
پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا..
فرهاد _مطمئنی خوبی؟
عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤
🏴غریــــــــب اقـــــــــا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب
🏴بمیرم بــــــــــرات
که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا
فاطمه همانجا در مسیر نشست..
چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد..
آنقدر با نگرانی و سریع..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار