🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت10
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از خداحافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ،به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو می بستن که رسیدم، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم
-اوه ،خداررو شکر به موقع رسیدم
از روی بلیط شماره صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجای که خوشخواب بودم بعداز به پرواز در اومدن هواپیما خیلی زود به خواب رفتم
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم:
-خانم....خانم بیدارشو باید کمربندت رو ببندی میخوایم فرود بیایم
تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه آین خوشخواب دیگه کیه ،با خجالت یه تشکر کردم و مشغول بستن کمربند شدم
بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فروگاه رفتم:
-خانم تاکسی نمیخواین؟
به ماشینش نگاه کردم خوبه تاکسی ویژه فرودگاه بود : -چرا آقا لطفا زحمت چمدون رو بکشید -چشم خانم
درب عقب رو باز کردم و روی صندی جاگرفتم چند دقیقه بعد راننده هم سوار شد:
-کجا برم خانم؟
-یه هتل نزدیک به حرم لطفا
-چشم
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁