eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
130 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
من زینب ام.. بیست و هشت سالمه. سال آخر دبیرستان بودم که پدرم بخاطر مشکل قلبی فوت کرد. من تنها فرزندشون هستم.. مامان همیشه میگه بخاطر نداری راضی به آوردن بچه ی دیگه نشدیم. بابام یه مغازه ی کوچیک داشت مامانم داد گرایه.. خودشم گاهی میرفت خونه ی مردم کارگری. دانشگاهم که تموم شد، منم گاهی میرفتم تو خونه ی مردم برای کار. تا این که صاحب خونه که خانم محترمی بود بهم گفت برم پیش خواهر بزرگش تو خونه اش برای آشپزی. مثل این که از دست پختم خوشش اومده بود. خداروشکر اونجا با حقوق عالی موندگار شدم. از یازده صبح میرفتم تا ده شب اونجا بودم.. گاهی که مهمون شام داشتند تا دوازده مجبور می شدم بمونم. خودم می رفتم براش خرید، یا با ماشین می بردمش بیرون و خرید. خانم محترم و اشرافی بود. تا اون شب که خانم بهم گفت یه نفر خانم رفته خونشون گفته برای امر خیر مزاحم شده و منو برای پسرش خواستگاری کرده. گفتم آدرس گرفته با پسره برم سرقرار و بیشتر با هم آشنا بشیم. به مامان جریان رو گفتم و روز بعدش تو کافی شاپ با هم قرار گذاشتیم. به گفته ی خود پسره تو پاساژ موقع خرید منو دیده و اومده دنبالم تا رسیده به خونه ی نگین خانم. مغرور بود.. فخر می فروخت و همش موبایل و ساعت میلیونی اشو نشون میداد. از دو تا مغازه ای که تو پاساژ داشت می گفت که یکی رو داده گرایه و یکی رو خودش می گردونه. از ماشین چند میلیاردی که تازه عوضش کرده و تا خونه ی چهار صد متریش تو الهیه! مطمعن شدم که فکر کرده من دختر نگین خانم هستم و اون خونه زندگی و ماشین برای منه! نفس گرفته و با اخم میون حرفش رفتم و گفتم ببینید آقای محترم، پول داری، خونه و ماشین و مغازه ی میلیاردی داری، نوش جونت برای خودت.. اما من هیچی ندارم، عقده هم ندارم.. شعور دارم، انسانیت دارم که تو این دوره کم تر کسی داره. من تو اون خونه ای که شما فکر می کنید زندگی نمی کنم، اونجا آشپزی می کنم، حقوق می گیرم. وضع مالیمم اصلا خوب نیست.. پدرم چند سال پیش فوت کرده و مادرم مثل خودم کارگره که یک لقمه نون حلال در بیاره. بعد توی یک کاغذ آدرس خونه ی خودمون رو نوشتم و گذاشتم جلوش و گفتم خونه ی ما اینجاست، اگر قصد ازدواج دارید اینجا تشریف بیارید.. و در مقابل چشم های متعجب و اخم هاش بلند شده و از کافی شاپ بیرون زدم. قصد اون آقا عشق نبود.. پول و ثروت بود، با اون همه داشته، باز عقده ی پول داشت. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ما انسان ها چرا عادت داریم انقدر مغرور باشیم، بی رحم و بی وجدان! من مهری ام، زنی سی و چهار ساله که یک پسر و یک دختر دارم. پسرم ده سالشه، دخترم چهار سالش. من و همسرم هر دو کارمند یه شرکت بودیم که دو سال پیش به خاطر ورشکستی شرکت بیرون اومدیم. از اون زمان در به در دنبال کار گشتیم اما نبود که نبود. یک سال تمام به سختی گذروندیم تا اینکه پارسال همسرم تو شهرداری استخدام شد. از زمانی که خانواده ام متوجه شدند، رفتارشون باهامون عوض شده. حتی مادرم دیگه خونمون نمیاد، ما هم میریم به هر طریقی میخواد بهم بفهمونه که راضی نیستن همسرم بره خونشون. یه روز که رفتم خونه ی مامانم، خواهرم هم اونجا بود، دخترش دو سال از دختر من بزرگ تره، گفتم عزیزم برو با حنا (دخترم) بازی کن، گفت نه، مامانم گفته شما کثیف هستید، من با حنا بازی نمیکنم دیگه! مادرش حتی چیزی بهش نگفت.. انقدر دلم شکست انقدر از دستشون ناراحتم که الان شش ماهه نه خونشون رفتم نه باهاشون تماس گرفتم.. اونا هم اصلا انگار نه انگار، از خداشون هم هست که رفت و آمد نکنیم. همسرم هم فهمیده، اما بنده خدا چیزی به روم نمیاره. دخترم اوایل گریه می کرد که چرا دیگه خونه ی مامان بزرگ نمیریم اما دیگه کم کم براش عادی شد. همسرم فقط یه خواهر داره گاه گاهی میریم اونجا.. من زندگیم خداروشکر خوبه، و کنار بچه هام و همسرم آرامش دارم..خانواده امم سپردم به خدا، زمین گرده! دلم ازشون خیلی شکسته اما در ظاهر آرومم که خدایی نکرده صدمه ای به روحیه ی همسرم و بچه ها وارد نشه. نه تنها بخاطر شغل همسرم ناراحت نیستم، بلکه خدا رو هم شاکرم که تونست شغلی پیدا کنه و نون حلال در بیاره! رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
من‌در‌تنهایی ما انسان ها گاهی خودمون آتیش میزنیم به زندگی خودمون! من لعیا هستم.. کسی که دستی دستی گند زدم به خودم و زندگیم. پونزده سالم بود که ازدواج کردم، با برادر ناتنی زنداداشم. مرد خوبی بود اما زیادی خشک بود. یک سال بعد خدا بهمون یه پسر داد.. همسرم حتی با بچه هم خشک بود و جدی. از سر کار که میومد می نشست پای لپ تاپ و تا زمان شام کار می کرد.. بعد از شام هم تلویزیون میدید و بعدش خواب! نه حرفی.. نه محبتی، نه عشقی! هیچی. پسرم بزرگ می شد و کم کم همه چیز رو می فهمید. من میخواستم باز هم بچه دار بشیم اما همسرم سخت مخالفت کرد و اجازه نداد. بیخیال شدم دیگه. پسرم رفته رفته کپی پدرش می شد، هم قیافه ای، هم اخلاقی! تمام فکر و ذکرش به درس بود و اصلا مثل هم سن و سال های خودش علاقه ای به گردش و بازی و فضای مجازی نداشت. دیگه گاهی تو خونه از تنهایی و سر رفتن حوصله ام حالت تهوع می گرفتم. انقدر تنها موندم که پناه بردم به گوشی و فضای مجازی. اونجا تو یه گروه، با یه آقای هم سن و سال خودم آشنا شدم. بحث از درد و دل شروع شد و کم کم صمیمیت شکل گرفت. به گفته ی خودش از همسرش جدا شده بود و ساکن کرج بود. کارمند بانک بود. گفت بیاد تهران و با هم قرار بذاریم همو ببینیم. اول به شدت مخالفت کردم اما کم کم قبول کردم. قرار اول و دوم و سوم و ..... بالاخره بهم وابسته شدیم. برخلاف شوهرم مرد گرم و خوش اخلاق و شوخی بود! همین اخلاق هاش باعث شد کم کم شدید وابسته بشم بهش و از زندگیم و شوهرم به شدت سرد شدم! دو ماه گذشته بود. رابطه امون ادامه داشت. یه روز عادی، داشتم خونه تکونی میکردم که معین (پسرم) یک نامه آورد که پستچی آورده. بازش کردم. دادخواست طلاق توافقی بود! حالم بد شد یهو! ترسیدم حقیقتا! منتظر شدم شب شوهرم بیاد ببینم چی شده ولی نیومد، نه اون شب، نه شب های دیگه. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. فقط شب قبل دادگاه، پیام داد که اگر نرم دادگاه و رضایت به طلاق توافقی ندم آبرومو میبره و به همه میگه که بهش خیانت می کردم! چشمام سیاهی رفت. ولو شدم رو کاناپه و چشم هامو بستم! گند زده بودم به زندگیم! هیچی نگفتم، نه اون موقع، نه فرداش تو دادگاه که رودرو شدیم. بخاطر آشنایی که همسرم داشت و رضایت هردوتامون طلاقمون به یک ماه هم نکشید! معین موند پیش پدرش و من برگشتم تو محله ی قدیمیمون، پیش مادر پیرم و خواهرم. قضیه ی طلاقمو که فهمیدن حال مادرم بد شد اما دیگه مهم نبود برام! گند زده بودم به زندگیم و دیگه بدتر از اون که نمی شد. معین هفته ای یک روز میومد پیشم و تمام دلخوشی من بود. با اون آقا کلا ارتباطمو قطع کردم ولی خب چه فایده! حالا من مونده بودم تو تنهایی خودم و تمام دلخوشیم به هفته ای یک روز دیدن معین بود و تمام! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت 💠قسمت مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید: ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟😄 مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت: ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟☺️😌 شهاب بلند خندید و گفت:😂 ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی و با شوخی ادامه داد: دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن😎😄 تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت : ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت😁 مهیا با تعجب😳😆 به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدند ! 😄😁🙈 شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛😊 ــ هنوز یادته؟؟ ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم میکردی😄😜 مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت😇☺️ و در دل ادامه داد... "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم" با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ، الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،... با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،😅🙈و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...😜😉😁 🌹 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ . . . چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️ . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍 . فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️ . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️ . -راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️ و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما😉😘 . -به خدا خسته شدم☹️ . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️ و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا🙈 مجید میگه . _خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍 اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . _خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖 . . . 📌سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیزبهتری برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . ✍این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت (اخر) یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚌🏥 _ارشیاخان خوبی پسرم...😭 صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد... نتونستم طاقت بیارم... از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭 سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭 مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭 اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... 😭 خوش به حالش... 😭 هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه... ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭 _هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭 سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من.. سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم😢😅... خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... _مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭 از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭😣😫 مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭 _توکل؟؟... 😟یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد😳 محرم هم از راه رسید😞😪 _زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...👌✨مثل کاری که 👣عموت👣 انجام داد.. ... ... ... یاد اتاقی که از دست عموم چایی☕️ گرفتم افتادم... که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...👌 حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات👉 بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...👉 کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : 👈✨ «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»✨👉 مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!... الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. _بیدلی در همه احوال خدا با او بود... 🕊🕊🕊🕊🕊 بلندگوی بیمارستان🏥🔊 ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد... پشت سر آمبولانس... 🚑مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...⬛️🚌 اما دوتا تاکسی🚕🚙 هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم... بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن... همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼😞 _باباجون شرکا اومدن... اما ...😞😢 قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..💭 اما ... 👌👇 آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم... همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد🕌 و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم... 🕊آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...👴🏻🕊 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله *** سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... به قلم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af