eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود. فاطمه پیش فروشنده رفت، و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت: _اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین. برگشت و به افشین گفت: -بفرمایید. افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت: _خدانگهدار. منتظر جواب نشد، و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود. تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت. به نظرش عجیب اومد. وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد. -آقای مشرقی افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. -بفرمایید. -ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!! -ماشین نیاوردم. -ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟! افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست. -آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟ -چه اتفاقی مثلا؟ -شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟ افشین ساکت بود. بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود. -میشه جواب منو بدید؟ چند قدم رفت. نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟ -اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟ افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود. -چرا جواب سوال منو نمیدید؟ -دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم. -باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار. سوار شد و استارت زد. باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه. شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت: -آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. افشین دوست نداشت سوار بشه ولی.. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #پنجاه 🌟جاسوس استرالیا حالت و
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... _مشکلی پیش اومده؟ ... بدجور هول شدم و گفتم _نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... _فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... _نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... _هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... _مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا کنم... همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... _با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم