هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سی_وچهارم
این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار #یادمان_شهیدهادے برگزارکنیم.😍
اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم.
ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم
برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم #معراج تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم
_سلام
آقاسید: سلام
بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت.
_ممنون
واردحسینیه شدم بهار رو دیدم
بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟
_ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب #شهیدهادے🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟
بهار: عالیهههه😉
زودتر از تصورم پنج شنبه رسید...
وقتی #بله روگفتم
متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی #نگاه_سید از همه #شیرینتر بود☺️🙈
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج