🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنج
بعد از انقلاب سرمون گرم شد به درس ومدرسه..
مسئول شوراي مدرسه شدم.
این کارا رو بیشتر از درس خوندن دوست داشتم.😅
تابستون کلاس خیاطی✂️ و زبان اسم نوشتم..
دوستم مریم می اومد دنبالم با هم می رفتیم .☺️☺️
اون روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی، در رو نبسته بودم که تلفن زنگ زد...📞
با لطیفه خانم همسایه روبروییمون کار داشتن خونشون تلفن نداشتن...
رفتم صداشون کنم، لاي در باز بود رفتم توي حیاط دیدم🌹 منوچهر🌹 روي پله ها نشسته و سیگار می کشه...
اصلا یادم رفت چرا اونجا هستم.
من به اون نگاه می کردم و اون به من، تا اینکه بلند شد رفت توي اتاق...
لطیفه خانم اومد بیرون.گفت:
_"فرشته جان کار ي داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظره....🙈
منوچهر رو صدا زد و گفت میره پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود.
از من پرسید :
_" کجا میری؟"
گفتم:_"کلاس".
گفت:
_" واستا منوچهر میرسوندت".
آن روز منوچهر ما رو رسوند کلاس توي راه هیچ حرفی نزدیم .
برام غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه همسایه باشیم ...☺️
آخر همون هفته خانوادگی رفتیم فشم باغ پدرم ...🌳🌳
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند...
چوب بلندي را که پیدا کرده بود، روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه منوچهر هم رفت دنبالشان .
بچه ها توي آب بازي می کردند...👦🏻👧🏻
فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد تو ي آب ...
منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت:
_"من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت:
_"خب نمانید ".
گفت:
_"نمی دانم چه طور بگویم "
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند.
از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد!
باید بتواند غرورش را بشکند....
گفت:
_"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشدید جوابی نداشت کمی ماند ورفت..
پدرم بعد از اون چند بار پرسید :
_"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم:
_ "نه، راجع به چی؟"😟
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم"....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شش
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم".
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه...☺️
پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.
حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.🙈میگفت:
_"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه".
بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس.
یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.❣🚙
گفت:
_" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری".
گفتم:
_"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت:
_"اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت:
_"من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ".
گفتم:
_"اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.😢
طاقت نیاوردم...گفتم:
_"اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"🙈
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم:
_"من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ".
باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم.
سرش را آورد جلو و پرسید :
_"از کی؟"
گفتم :
_"از بیست و یک بهمن تا حالا".❣
منوچهر گل از گلش شکفت!
پایش را گذاشت روي گاز و رفت، 💨🚙حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند...
فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟
فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!!
اما دلش شور افتاد.
شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت:
_"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".☝️
فرشته این جور وقت ها می گفت:
_"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"🙈😅
و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود😠 و می خنداندش!
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفت
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
💞💞💞💞💞💞💞
زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود..
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.😅 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅 آبش زیاد شده بود.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
🌹منوچهر🌹 می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم!
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!
قاه قاه می خندید و می گفت:
_ "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد...!!☺️
به من می گفت:
_ "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری"
روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت:
_"نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!".
خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز✨ می خوند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده.
من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
_"تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..."
خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم.😍
یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :
_"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:
_"اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ".
خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن...
به پدرم گفتم:
_"نمیخوام مهریه ام #بیشتراز یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه."
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم.☺️ پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن.
عید قربان عقد کردیم...
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم....😎☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هشت
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد!
فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
_"این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.😢😍
حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست داشتنی و نترس..
هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز بود...🙈😅
باورش نمی شد من بترسم می گفت:
_"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام رو می پره چه طور از بلندی می ترسه؟"
کوه که می رفتیم،
باید تله اسکی سوار میشد روی همین تله اسکی ها داشتم #حافظ_قرآن می شدم!
من رو میبرد پیست موتورسواري می رفتیم کایت سواري.☺️
اگه قرار به دیدن فیلم بود، من رو می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر...!
برام کتاب📚 زیاد میاورد به خصوص رمان هاي تاریخی با هم میخوندیمشون...
منوچهر تشویقم می کرد به درس خوندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخونده بود.
برام تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش،علی، برادر خونده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بوم خونه شون یه قفس پر از کبوتر داشت!
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
_"می خوای درس بخونی یا نه؟"
منوچهرم می گه "نه" براي اینکه سر عقل بیاد، میذارتش سر کار توي مکانیکی. منوچهر دل به کار میده و درس و مدرسه رو میذاره کنار...!!
به من می گفت
_"تو باید درس بخونی."
می نشست درس خوندنم رو تماشا می کرد. ☺️😍
دوست داشتیم همه ي لحظه ها رو کنار هم باشیم .
نه براي اینکه حرف بزنیم، #سکوتش رو هم دوست داشتیم.
توي همون محله مون یه خونه اجاره کردیم .
دو سه روز مونده بود به امتحانات ثلث سوم. شبا درس می خوندم منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.😇
یه ماه و نیم همه ي شمال رو گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمون میومد، چادر می زدیم و میموندیم.🏕
تازه اومده بودیم سر زندگیمون که جنگ شروع شد....😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #نه
اول دوم مهر بود...
سر سفره ي ناهار از رادیو 📻شنیدیم سربازای منقضی پنجاه و شش رو ارتش براي اعزام به جبهه خواسته...
از منوچهر پرسیدم:
_ "منقضی پنجاه و شش یعنی چی؟"
گفت:
_"یعنی کسایی که سال پنجاه و شش خدمتشون تموم شده."
داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تموم شده که برادرش رسول اومد دنبالش و رفتن بیرون...😥
بعد از ظهر برگشت، با یه کوله خاکی رنگ...
گفتم:
_" اینا رو برای چی گرفتي؟"
گفت:
_"لازم میشه.... آماده شو با مریم و رسول میخوایم بریم بیرون."
دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودن ...😊
شب رفتیم فرحزاد.
دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:
_"ما فردا عازمیم ".
گفتم :
_ "چی؟ به این زودي؟"😳😥
گفت:
_"ما جزو همون هایی هستیم که اعلام شده باید بریم ".
مریم پرسید :
_"ما کیه؟"😧
گفت:
_"من و داداش رسول".
مریم شروع کرد به نق زدن که
«نه رسول، تو نباید بري. ما تازه عقد کردیم اگه بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟"
من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگم، مریم روحیه اش بدتر میشه.😔
تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خونه ي خودم.......😔
چشم هایش روي هم نمی رفت.
خوابش نمیبرد. به چشم هاي🌹منوچهر🌹 نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟انگار رنگ عوض میکردند.😍😢
دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد.
دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.😟😔 یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود.
منوچهر میگفت:
_"همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!".
می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد.
منوچهر گفت:
_"فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین".
فرشته بغضش 😢را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
_"قول بده زیاد برایم بنویسی."
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت. آهسته گفت:
_"حداقل یک خط".😢☝️
منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد...
قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند...
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم... 😭💔
نامه ها 💌رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.😢💌
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #ده
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.
دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان.
🌹منوچهر🌹 هر دقیقه کنار یکیمون بود.
پیش من می ایستاد،
دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید....
می خواست پیش تک تکمون باشه.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.
همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف.
اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم.😭😣
وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند.
از حال رفتم.
فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
منوچهر شش ماه نیومد.
من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم.
سرم به بسیج و امدادگري گرم بود.
با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش.
به دوستم گفتم:
_"من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....😞😢
منوچهر کجا بود؟
حالش چطور بود؟
چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند.
پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود.
منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود.
فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!😭🌼
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
می گفت:
_"مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود....
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد..
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...😢
دم غروب،دلش تنگ می شد....😢
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...😢
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.co
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستویکم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #ده رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چ
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #یازده
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم....
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه.
تو #وجودمنم تحول ایجاد میشه.
توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....😞
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....😣
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!☺️
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
🌹منوچهر🌹 اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم.😅
منوچهر خیلی تمیز بود.
توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره.
در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت:
_"وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت،
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #دوازده
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت:
_ "برات چایی دم کنم؟"
گفتم:
_"نه،چایی نمی خورم".
گفت:
_"من که می خورم".
گفتم:
_"ولش کن حالا نشستیم "
گفت:
_"دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم😋🍳😋 نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت:
_"من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم:
_"حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...☺️
ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .
از اونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر برای خرید ....😇
به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کردم و «مبارك باشد»ي گفتم.😍
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، منوچهر اما معذب بود.😅
می گفت:
_" فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتیم!
منوچهر شلوار لی نمیپوشید، اودکلن نمی زد، یواشکی لباس هاي او را اودکلنی میکردم.
دست به ریشش نمیزد. همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند،
اما من این چیزها را دوست داشتم.
مادرم میگفت:
_الهی بمیرم برا منوچهر که گیر تو افتاده
و دایی حرفش رو تایید کرد.
من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب میشد. ☺️
اما به ظاهر اخم کردم ودبه منوچهر چشم غره رفتم و گفتم:
_وقتی من را اذیت میکند که نیستید ببینید...😠😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سیزده
هفته ي اول عید به همه گفتم قراره بریم مسافرت.
تلفن رو از پریز کشیدم تمام هفته هفته رو خودمون بودیم دور از همه....
بعد از عید منوچهر رفت توي 🇮🇷سپاه🇮🇷 و رسما سپاهی شد.
من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی رو می دادم.
احساس می کردم سرما خوردم. استخونام درد میکردن...
امتحان آخر رو داده بودم و اومده بودم.
منوچهر از سرکار، یکسره رفته بود خونه پدرم.
مادرم برامون قرمه سبزی پخته بود، داده بود منوچهر بیاره سر سفره .
زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید.
گفتم:
_" چیه؟خنده داره؟بخند تا تو هم مریض شی".😕
گفت:
_"من از این مریضیا نمیگیرم".
گفتم:
_"فکر می کنه تافته ی جدا بافتست!"
گفت:
_"به هر حال،من خوشحالم،چون قراره بابا شم و تو مامان".
نمی فهمیدم چی میگه...گفت:
_"شرط می بندم بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".
خودش با دکتر حرف زده بود، حالتای منو گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم.
زدم زیر گریه...😭
اصلا خوشحال نشدم...
فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله میندازه...
منوچهر گفت:
_"به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه اینو هم بگم چون خوابشو دیدم..."
بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم...
منوچهر رفت جوابو بگیره من نرفتم، پایین منتظر موندم.
از پله ها که میومد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه میره.
بیشتر حسودیم شد ناراحت بودم...😞
منوچهر رو کامل براي خودم می
خواستم...
گفت:
_"بفرمایید مامان خانوم، چشمتون روشن".
اخمام تا دماغم رسیده بود.
گفت:
_"دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم:
_"نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچمون...تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".😢
منوچهر جدي شد، گفت:
_"یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره...تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهارده
واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودمون ببینم.
هنوز هم احساسم فرقی نکرده!
اگه کسی بگه من بیشتر منوچهر رو دوست دارم پکر میشم! بچه هامیدونن...!!
علی میگه:
_"ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشیم ".☺️
علی روز تولد حضرت رسول(صلوات الله علیه) به دنیا اومد
دعا کردم انقدر استخونی باشه که استخوناشو زیر دستم احساس کنم...
همینطور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشتاش بازي میکردم....
انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش، باور نمی کردم بچه منه...
دستم رو گذاشتم جلوي دهنش می خواست بخوردش!
اون لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی!
گوشه ي دستش رو بوسیدم...😍
منوچهر آمد،با یک سبد گل کوکب لیمویی از بس گریه کرده بود چشمهام خون افتاده بود.
تا منو دید دوباره اشکهاش ریخت.
گفت:
_"فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید...
همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش.
پسر ي با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند...
علی را داد دستم روزنامه را انداخت کف اتاق و دوکعت نماز خواند...
نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش
اذان و اقامه گفت....
بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت:
_"چشمهاش مثل تو هست ! توی چشم آدم خیره میشه و آدم رو تسلیم می کنه".
تا صبح پاي تختم بیدار ماند.
از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پانزده
از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد....
به روي خودم نمی آوردم.
هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو...😢
علی چهارده روزه بود خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
میگفت:
_"خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟
عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه....
منوچهر آروم شده بود که بلند شدم.
پرسیدم:
_"تا حالا من مانعت بودم؟"😒
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟"
گفت:
_"آخه تو هنوز کامل خوب نشدي."
گفتم:
_"نگران من نباش".😔
فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت...
دلواپس بودم.
چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند.
به عکس قاب شده اش روي طاقچه دست کشیدم.
این عکس را خیلی دوست داشتم.
ریشهاي منوچهر را خودم آنکارد می کردم.
آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بودم تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بودم. این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بودم.
منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیشم.
روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها.😅
اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد.😞
نمیتوانستم هیچ جوره او را نگه دارم پیش خودم.
یک باره دلم کنده شد.
دعا کردم براي منوچهر اتفاقی نیوفتد.
می خواستم با او زندگی کنم براي همیشه.
دعا کردم منوچهر بماند.
هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.. 😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شانزده
همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥
خونه ي خالش بودیم که زنگ زد.
گفتم:
_"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت:
_"من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم:
_"خونه اي؟"😍
گفت:
_"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم،
علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید.
رنگش زرد بود.
سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت:
"تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت:
"چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفده
از آشپزخانه سرك کشیدم.
منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر
بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟😥
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
پکر بودم...
توقع این برخوردها را نداشتم.
شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده..😔
این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
نوشته بودم
_(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت
_(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
منوچهر هر بار میومد و میرفت،
علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم:
_"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه".😭😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هجده
بعد از اون مثل گذشته شد...☺️
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد،
دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!😍
نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بودم، گذاشتم روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کردم منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید.
باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناختم..
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.😔
می گفت:
_"خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن.
توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن،
با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.😊
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_ "باید ما رو با خودت ببري."😢☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #نوزده
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_"باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو
ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن...
منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن...
همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن...
نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر.
هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن:
_"همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم...
آخر گفتم:
_"همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم".
پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم...
منوچهر گفت:
_"من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت #راضیشون کنی."
با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه...
گفتم:
_"اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟"
بابا علی رو بغل کرد و پرسید:
_(علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت:
_"آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت:
_"تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."😊
صبح زود راه افتادیم...☺️💨🚙
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست
هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود.
آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
با علی #تنها مانده بودیم توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختیم. خیال کرده بودیم دوري تمام شد...
اگر هرروز منوچهر را نبینم، دو سه روز یک بار که میبینم..
شهر خلوت بود.
خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود.😔
با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد.
از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد.
علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم.
تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم.😥
یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم.
برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن...
گفتن:
_"حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم:
_"ببخشید، شما کی هستید؟"
یکیشون گفت:
_"من صاحب خونه ام".
گفتم:
_"صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت:
_" دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش..
گفتم:
_"اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".😡😥
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن.
هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه،
قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...😡👋
گفته بود:
_"ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو
گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
شام میخوردیم که زنگ زد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستویکم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa
45.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستودوم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته ب
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ویک
شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم
گفتم:
_" کیه؟"
گفت:
_"باز کنید لطفا".
گفتم:
_"شما؟"😐
گفت:
_"شما؟"
سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها...
گفتم:
_" کیه؟"
تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود...😅
گفتم:
_"برو همون جا که یک ماه بودي".😠😍
گفت:
_"درو باز کن جان علی جان من".
از خدام بود ببینمش...
در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم😊
براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد...
دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد...
شاید این اتفاق هم لطف خدا بود..
من که ضرري نکردم منوچهر که بود، چیزي کم نبود...😊
فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگویم؟
اگر از دوستان منوچهر می پرسیدم میگفتند
_"خشن وجدي است."
اما مادر بزرگ می گفت:
_"منوچهر شوخی را از حد گذرانده."
چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت.
مادر بزرگ میگفت:
_"مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن".😅😍
مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را،
وقتی تا گوشهاش سرخ می شد.
تعجب می کردم که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید،
شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود..😊
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ودو
شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن.
پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن.
همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن.
وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه.
شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت:
_"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...😊
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم:
_"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت:
_"فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...😥
گفت:
_"مال #بیت_الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم:
_ "مال تو بود".🙁
گفت:
_ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور،
دکمه هاشو می کند میگفت:
_ "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.☺️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وسه
توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،😊
طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول،😊
آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
#هردوخونواده_یه_خونه گرفته بودن...😅☝️
مردها که بیشتر اوقات نبودن.
ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري.
اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...😊
از علی میپرسیدم:
_"چند تا خاله داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!!😅
میپرسیدم:
_"چند تا عمو داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!😅
نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه...
دزفولیها می رفتن بیرون از شهر.می گفتن:
_ "وقتی میگه، میزنه...".
دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن.
بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره...😎✌️
دستواره گفت:
_"همه برون خونه ما، اندیمشک."
من نرفتم...
به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و #تاآخرش می مونم...💪
هرچی بهم گفتن، نرفتم...
پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره...😥
بردمش بیمارستان، 🏥نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم...
گفت
_"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". !
برگشتم خونه...😔
موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود.
هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم...
تلفن قطع بود...
از شیر آب گل میومد...
برق رفته بود...
باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم.
از بچه هاي لشکر بودن.
گفتم:
_"به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید".
آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود.
هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد.
نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وچهار
با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده.😍
پله ها را دو تا یکی دویدم.
از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود.
منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود.
من را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد...
گفت:
_"نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم"
دستم را دور گردن منوچهر حلقه کردم و گفت:
_"واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!!😉😜
اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...
شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن،
ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز،
زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده...
فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه...
روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده.
به مادرم گفته بود:
_مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!😆😅
به شوخی گفته بود!☺️
مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن!
منوچهرم میره دزفول...
می گفت:
_"تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم."🙈😅
بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ...
اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم،
بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري...
قبل از اینکه پیاده شم گفت:
_"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران."
اما من تازه پیداش کرده بودم....😍
گفت:
_"اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه #خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد".
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وپنج
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.
با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن.
فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد،
گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار بگیرید...😊🚞
باید خداحافظی میکردم،
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسش را نگفته بودم... فقط نمیخواستم این لحظه تمام شود.😞
توي چشمهاي منوچهر خیره شدم.
هر وقت میخواستم کاری انجام دهم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را
میکردم و رضایتش را میگرفتم.
اما حالا نمیتوانستم و نمیخواستم او را از رفتن منصرف کنم...😢
گفتم:
_"براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی...😌😢
منوچهر گفت:
_ "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".
نفس راحتی کشیدم.
با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوي صورتش و گفتم:
_"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"!😍☝️😭
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
_"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد.😢
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
_"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. 😭جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...😭🕊
یک دل سیر باهم نبودیم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وشش
یه دل سیر با هم نبودیم...😔
تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو میشنیدیم.
توی اون عملیات،...
عباس کریمی🌷 و ملکی🌷 شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل..😥
پشت تلفن صدام میلرزید...میگفت:
_"تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود...
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش...😢💓
رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت...
احساس می کردم منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.
حتی صدایش را شنیدم...
راهم را کج کردم به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کردم. پوتین هاي منوچهر که دم در نبود.
از پله ها بالا رفتم. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناختم😢.
حتما می خواست غافلگیرم کند...
تا پرده ي پشت در را کنار زدم، یک دسته گل آمد بیرون، 💐از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه....
خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده و آمدم آنجا...😍☺️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وهفت
سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
گفت:
_" اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..."
من موافق بودم...
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا.
توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه...😊
روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت...
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم...
سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم...
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت.
میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا...
یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا وآدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون.
دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم...😅
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم..
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه...
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم...
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون...😔
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش...
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران