🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وسوم
🌟دنیای بدون مرز
کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... #رفتارهادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... .
هر چه می گذشت،
احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون #بزرگواری و #تواضع برام جدید و غریب بود ...
برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ...
سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ...
داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ...
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ...
این حس غریب #صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ...
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ...
داستان های کوتاه اسلامی ...
و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم #شهادت بیگانه بودم
اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ...
چرا بعد از قرن ها، هنوز #عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و #علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ...
تغییر رفتار من شروع شد ...
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ...
تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ...
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ...
یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ...
و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ...
_بقیه اش رو نمی خوری؟ ...
سری تکان دادم و گفتم ...
_نه ...
برق چشم هاش بیشتر شد ...
_من بخورم؟ ...
بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ...
_اشکالی نداره ولی ... .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ...
در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...
حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وچهارم
🌟رسم بندگی
حال عجیبی داشتم ...
حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... .
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ...
تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... .
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست...
برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...
برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...
برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ...
#وجودمرنگخداگرفتهبود ...
یه گوشه خلوت پیدا کردم ...
ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... .
شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ...
در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ...
به رسم بندگی ...
سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ...
اون نماز ... اولین نماز من بود ...
برای من، دیگه بندگی، #بردگی نبود ... من #باقلبم خدا رو پذیرفتم ...
قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ...
اون رو بزرگ کرده بود ...
اون رو برابرکرده بود ...
و در یک صف قرار داده بود ...
حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ...
بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وپنجم
🌟گرمای عشق
رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ...
اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ...
اولین رکوع من ...
و اولین سجده های من ... .
نماز به سلام رسید ...
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر...
با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ...
با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ...
بی اختیار رفتم سجده ...
بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ...
_قبول باشه ...
تازه متوجه هادی شدم ...
تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود...
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... .
امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ...
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... #آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ...
حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ...
حس #آرامش، وجودم رو پر کرد ...
تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ...
خدا رو میشه با #عقل ثابت کرد ...
اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی #معرفت، عقل ها سرگردانند ...
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ...
دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ...
من #باعقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ...
یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ...
و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... .
به رسم استاد و شاگردی ...
دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
_چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ...
_بهم یاد بده هادی ... #مسلمان بودن و #بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وششم
🌟اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ...
_من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ...
_من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... .
دفترش سه بخش بود ...
اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ...
دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ...
سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ...
به طور خلاصه ... بخش اول، نقدخودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... .
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی...
خندیدم ...
_من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ...
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ...
_چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ...
دوباره خندید ...
_حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ...
و زد روی شونه ام و بلند شد ... .یهو یه چیزی به ذهنم رسید ...
_هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... .
حالتش عجیب شد ...
تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ...
_یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... .
حسابی کنجکاویم تحریک شد ...
هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ...
هم سر اسم ... .
- پیشنهادت چیه؟ ...
- جَون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جَون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... .
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... .
سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... .
- ناراحت شدی؟ ... .
سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ...
_نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن ..
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهفتم
🌟والسابقون
با تمام وجود برای #شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ...
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ...
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و #استادعملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ...
به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ...
پا گذاشتم جای پاش ...
سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ...
کمک به بقیه ...
تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ...
چشم باز کردم ...
دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ...
تا جایی که #روزعیدغدیر با هم دست #برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ...
باورم نمی شد ...
حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ...
اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهشتم(آخر)
🌟دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال #تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ...
اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ...
_بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...
نگاه عمیقی بهم کرد ...
_شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که #علیهاسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما #بهخاطرمنافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .
اون می خندید ...
اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
_یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟ ...
بلند خندید ...
_این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .
تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن...
حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، #جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
"پایان"
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
منتظر رمان زیبای بعدی باشید.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_شانزدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_هفدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمان شماره : 32
نام رمان :قیمت خدا (تمام زندگی من)
ژانر: مذهبی عاشقانه
🌼نام نویسنده :شهید طاها ایمانی🌼
تعداد قسمت :48
با ما همراه باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یک
✨زمانی برای زندگی
حتی وقتی مشروب نمی خوردم ...
بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود …
کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و …
هر دفعه یه بهانه،
برای این علائم پیدا می کردم …
ولی فکرش رو نمی کردم #بدترین_خبر زندگیم منتظرم باشه …
بالاخره رفتم دکتر …🏥
بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو …
مغزم هنگ کرده بود …
دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید …
✨خدایا!!!!
من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…😰 فقط چند ماه؟ …😱 فقط چند ماه دیگه زنده ام!! …
حالم خیلی خراب بود …
برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت …
فقط گریه می کردم …😭
دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو …
✝یکشنبه رفتم کلیسا …
حتی فکر مرگ و تابوت ⚰هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد …
هفته ها به خدا #التماس کردم …😭🙏
#نذر کردم …
اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت …
نا امید و سرگشته
اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود …
و پدر و مادرم آشفته و گرفته …
چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن …
#خدا صدای من رو نمی شنید!!! …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فـــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دو
✨مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت …
به خودم گفتم…
تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠
مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش …
همین کار رو هم کردم …
درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم …
یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم …
و شروع کردم به انجام دادن شون …
دائم توی پارتی و مهمونی بودم …
بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم …
انگار می خواستم ...
از #خودم و #خدا انتقام بگیرم …
از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم …
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم …
سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید …
دیگه نفهمیدم چی شد …
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم …
سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم …
دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد …
حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد …
تخت کنار من، یه زن جوان #محجبه بود …
‼️اول فکر کردم یه راهبه است...
اما حامله بود …
تعجب کردم …
‼️با خودم گفتم شاید یهودیه …
اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود …
من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سه
✨ #خدایی_که_میشنود ...
مسلمانان کشور من زیاد نیستند ...
یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد …
جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ...
و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود …
داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند …
که متوجه من شد …
بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊
دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد …
⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
آنیتا– دعا می کنی؟ …
دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
– چرا؟ …😟
– توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
– اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲
– لهجه نداری …
– لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
– یهودی هستی؟ …
– نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️
قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم …
هیچ کدوم خواب مون نمی برد …
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت …
منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم …
از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
– من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
– خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
– خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش #ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم …
فقط می خواستم زنده بمونم …
به بهشت و جهنم #اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهار
✨عهدی که شکست
چند ماه گذشت …
زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود …
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم …
آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود …😳 من خوب شده بودم … من سالم بودم …
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو #فراموش کردم …
علی الخصوص قولی رو که داده بودم …
برگشتم دانشگاه …
و زندگی روزمره ام رو شروع کردم …
چندین هفته گذشت....
تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد …
💭چه دلیلی وجود داشت که دعای اون 💠زن مسلمان💠 مستجاب شده باشه؟ ...
شاید دعای من در کلیسا بود ...
و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم …
شاید … شاید …
⁉️چند روز درگیر این افکار بودم …
و در نهایت …
چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ …
من که به هر حال به خدا ایمان داشتم …
تا اینکه اون روز از راه رسید …
روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید …
سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت …
تعادلم رو از دست دادم …
دیگه پاهام نگهم نمی داشت …
نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت…
به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین …
صدای همهمه مردم👥👥 توی سرم می پیچید …
از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم …
💭خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم …
ادامه دارد....
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پنج
✨پاسخ من به خدا
برای #اسلام آوردن، ....
تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛
هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود …
و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در #مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود …
#تفکیک_حق_وباطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
⁉️– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …😐😑
فقط می دونستم که من #عهد کرده بودم …💚✋
و #خدای_مسلمان_ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های💭 دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود …
✨مسجد امام علی هامبورگ … ✨
بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان🇩🇪✨ و یکی از بزرگ ترین های اروپا …
اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید ...
و من راهی آلمان شدم …
بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …😇
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم …
جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام،💚 مسلمانان و ایران🇮🇷 به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت …
با مفهومی به نام #حکمت_خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم …😊 اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، #واسطه_خیرورحمت برای من بودند …
#واسطه_اسلام_آوردن_من …
و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی😍😎 مسلمان شده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #شش
✨راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم …
به کشوری که ۹۶ درصد مردمش کاتولیک✝ و متعصب هستند …
و تنها اقلیت یهودی🕎 … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه …
کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم …😥
و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم …
نزدیک زمان شام🌃 بود … مادرم داشت میز رو می چید …
وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود …
چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد …
من ✨باحجاب✨ و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد …
بهشون سلام کردم …😊
هنوز توی شوک بودن …
یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …😠✋
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …😠
لبخندی صورتم رو پر کرد …😊
سعی کردم #مثل_مسلمان_ها برخورد کنم ...
شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …😠
و دوباره لبخند زدم …😊
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، #بدون_اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …😡
و با تمام زورش سیلی محکمی 😡👋به صورت من زد …
یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هفت
✨ دنیای بزرگ
رفتم هتل …🏫
اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم …
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود …
یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم …
و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …😘
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …☺️
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ …😢
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم …
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا #قدرت_خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … #همون_خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون #راضیم …
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید …
مادرم راست می گفت …
من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم …
اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هشت
✨جوان ایرانی
روزهای اول، ....
همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم …
از یه طرف سعی می کردم با همه طبق 💠 #اخلاق_اسلامی برخورد کنم تا #بت های #فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم …
💠از طرف دیگه، از #احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم …
آقایون راه رو برام باز می کردن …مراقب می شدن تا به برخورد نکنن …😊✨ نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد …
تبعیض جالبی بود …
تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در #کانون_احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم
و #راه_سختی بود …
راه سختی که به من …
#صبر کردن و #تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد …
من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم …
برنامه چند روزه بود …
برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت …
به همه ما یه کاتولوگ📙 و یه شاخه گل🌹 می دادن …
توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ …
و با لخند گفت …
_ خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد …
بعدا متوجه شدم ایرانیه…🇮🇷
و این آغاز آشنایی من با 🔥متین ایرانی🔥 بود ....
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #نه
✨ هرگز اجازه نمیدهم
من حس خاصی نسبت به ایران☺️🇮🇷 داشتم …
مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود ... که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد …
اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند …
با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد …
و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود ...
که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
🔥متین🔥 برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو …
جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد …
بدون مکث و تردید به خواستگاری❣ اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🛫🇮🇷
همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم ...
تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود …
اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد …
فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …😠✋
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #ده
✨غیر قابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود …
علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست ...
اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به #اذن و #رضایت پدرم نیاز داشتم …
هم #مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت #بهتر می شد …🌸🍃
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم…
اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت #شناخت_آدم_ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …😠👈
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم ...
اما هیچ کدوم رو نشنیدم …
فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه …
‼️اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو #کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو …
با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
💞ما با هم ازدواج کردیم …💞
و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم☺️
و به ایران اومدم …🛬🇮🇷
.
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_هفدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_هجدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یازده
✨تقصیر کسی نیست
✈️پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود …
هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی #محبت و #رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …☺️
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ...
که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت …
من #درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا #تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …😕
اونها دور همدیگه می نشستن …
حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن …
و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم …
هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد …
اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …🙁
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق …
یه گوشه می نشستم …
توی اینترنت چرخی می زدم …💻 یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم …
من با تمام وجود دوستش💞 داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم …
با خودم می گفتم
بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن #همسرخوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دوازده
✨گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه 🌺پدر و مادر متین🌸 بودیم …
متین از صبح تا بعد از ظهر نبود …
بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت …
با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد ...
و با هم دعواشون شد …
نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه …
حدسم هم درست بود …
پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز …
با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون …🏡
پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت …
و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم…
خیلی خوشحال بودم …😍☺️
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود …
اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود …
اما کم کم بیرون رفتن با #چادر، وحشتناک شد …
وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
👑اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم …
تو هم می تونی … و #استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود …
کارهای خونه،
یادگیری زبان
و مطالعه به زبان فارسی …
بیشتر از همه #داستان_زندگی_شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه #الگو شده بودن …👌
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سیزده
✨اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود …
کم کم متوجه شدم متین نماز نمیخونه …😱😥
نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم …
با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم …
✨🌷توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …😞
اولین رمضان 🌖🌙زندگی مشترک ما از راه رسید …
من با خوشحالی تمام سحری درست کردم☺️ و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم …
اما بیدار نشد …😕
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …☺️
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …😊
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم ...
که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم …
چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … 😳😧شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد …
فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …😳😧
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش …
اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهارده
✨پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت …😢
من بهش #اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه …
👈چون مسلمان بود
بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم …
#پدرم_حق_داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن #خودحقیقیش …
من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم #همسرخوبی باشم … و دستش رو بگیرم…
ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم…
و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن📛 نگاه می کرد …
و من رو هم به این کار دعوت🔥 می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم …
اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق …
منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …👈🔥
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …😐
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پانزده
✨مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …😐
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …🙁
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …!!!
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار …
نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم …
مغزم از کار افتاده بود …
اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …!!!!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے