eitaa logo
روشنگران مجازی
897 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.8هزار ویدیو
38 فایل
انتشار کلیپ، عکس و تحلیل های به روز
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 | ترکش 😣 می‌گفت از شدت درد ترکشی که تازه خورده بودم، داشتم به خودم می‌پیچیدم و «آخ و وای» می‌گفتم... یه دفعه به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که «خاک بر سرت! به جای آخ و وای کردن، بگو یا حسین! بگو یا زهرا!» 😂 با خندیدن اطرافیان تازه متوجه شدم که دارم بلند بلند فکر می‌کنم... خودم هم خنده‌ام گرفت. ✍🏻 شوخ‌طبع بودند و با خنداندن نیروها در شرایط سخت، به آن‌ها روحیه می‌دادند. در این خاطره، با اینکه شدیداً درد داشتند، نمی‌خواستند دیگر نیروها روحیه‌شان را از دست بدهند و این‌طور با آن‌ها شوخی می‌کردند ... 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 | 😣 از شدت درد، تکه پارچه‌ای در دهانش گذاشته بود. می‌گفت آنقدر محکم دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد که فکر می‌کرد الان است که همه آنها خرد شوند ... ♦️ رفته بود برای شناسایی؛ در مسیر برگشت، ترکشی به پایش خورده بود. ترکش از کمی پایین‌تر از زانوی پای سمت چپ وارد ماهیچه شده بود و با ایجاد یک حفره نسبتاً بزرگ به قطر چند سانتیمتر، از طرف دیگر خارج شده بود؛ به عبارتی قسمتی از ماهیچه را کنده بود. 🩺 در بهداری، چون احتمال داشت با بی‌هوشی اطلاعات جمع‌آوری شده‌اش را فراموش کند و یا اینکه اسراری که نباید همه بدانند در زمان به‌هوش آمدن، به زبان بیاورد و روند اجرای عملیات تحت تأثیر قرار بگیرد، خواست که بدون بی‌هوشی زخمش را پانسمان و بخیه کنند. 🚑 امدادگر برای تمیز کردن زخم، باند را به مواد ضدعفونی آغشته کرده بود. یک سمت باند را داخل حفره زخم کرده بود و سمت دیگر را از محل خروج ترکش خارج کرده بود. ❤️‍🩹 پدرم می‌گفت مثل وقتی که بخواهند کفشی را واکس بزنند، امدادگر دو طرف باند را در زخم حرکت می‌داد و من تحمل می‌کردم چون نباید بی‌هوش می‌شدم. احساس کردم جمجمه‌ام در اثر فشار دندان‌هایم در حال خرد شدن است. 🥀 این ماجرای یکی از مجروحیت‌هایش بود. 💐 هر سال در چنین روزهایی، روز جانباز را به پدرم تبریک می‌گفتیم. 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 | شهید زاهدی: نزدیک بود اسیر داعش شویم ... 💢 در بحبوحه جنگ سوریه و توطئه داعش، شهید زاهدی به همراه یکی از فرماندهان حزب‌الله و یکی از فرماندهان ارتش سوریه، برای ارزیابی و بررسی مناطق و سرکشی به نیروهای مستقر در خط مقدم، به منطقه شیخ نجار در حومه حلب رفته بودند. شرح این خاطره را از زبان خود شهید بخوانید: 🔸 در این بازدید، باید با نفربر از مناطقی که در دید و تیررس داعش قرار داشت، عبور می‌کردیم تا به خط مقدم نبرد برسیم. هنگامی که به مکان مد نظر رسیدیم، نیروهای سوری، لبنانی و ایرانی مستقر در آنجا با دیدن چند فرمانده بلندپایه در خط مقدم بسیار خوشحال شدند و روحیه گرفتند. 🔻 پس از سرزدن به نیروها و ارزیابی وضعیت منطقه، در مسیر بازگشت، تروریست‌ها متوجه عبور نفربر ما شدند و شروع به شلیک کردند. علیرغم آتش داعش، حرکت ما ادامه داشت. ناگهان با صدای مهیبی، نفربر متوقف شد ... بمب! 💥 یک موشک ضد زره تاو به شنی نفربر برخورد کرد و از حرکت افتاد و باعث شد بین نیروهای خودی و تروریست‌ها گرفتار شویم. وقتی خواستیم پیاده شویم، متوجه شدیم حتی اسلحه سبک هم به تعداد همراهمان نیست! 🎙 بی‌سیم زدیم برای کمک و قرار شد نفربر دومی به کمک ما بیاید. کمی آنطرف‌تر از نفربر آسیب‌دیده، گودالی بود که قرار شد در آن پناه بگیریم. بلافاصله از نفربر پیاده شدیم و همه همراهان خمیده و به سمت گودال دویدند، اما من به لطف عوارض جانبازی نمی‌توانستم بدوم و خمیده بروم. ایستاده کنارشان رفتم! ⏳ چهل دقیقه‌ای طول کشید تا نفربر بعدی برسد! و اگر لطف خدا نبود و رعب و وحشتی که خدا در دل دشمن انداخت نبود، چنانچه جلو می‌آمدند، می‌توانستند همه ما را اسیر کنند یا بکشند. نفربر جدید که آمد، همچنان آتش تروریست‌ها ادامه داشت. لحظات کوتاهی توقف کرد و ما به سرعت رفتیم داخل نفربر و برگشتیم به منطقه خودی. 🗣️ پس از بازگشت، وقتی مشاهدات خودم را از خطوط مقدم و حادثه‌ای که رخ داد برای جناب گزارش می‌کردم، سید ناراحت شد و گفت: «نباید اینقدر جلو می‌رفتید.» 🤲🏻 «به نظرم آنچه که ما را از آن موشک ضد زره و از دست داعش حفظ کرد، همان ذکر حرز امام جواد (علیه‌السلام) بود که از رهبر انقلاب آموخته بودم: «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ» و طی مسیر قبل از این حادثه آن را قرائت کردم.» 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 | شهید زاهدی: نزدیک بود اسیر داعش شویم ... 💢 در بحبوحه جنگ سوریه و توطئه داعش، شهید زاهدی به همراه یکی از فرماندهان حزب‌الله و یکی از فرماندهان ارتش سوریه، برای ارزیابی و بررسی مناطق و سرکشی به نیروهای مستقر در خط مقدم، به منطقه شیخ نجار در حومه حلب رفته بودند. شرح این خاطره را از زبان خود شهید بخوانید: 🔸 در این بازدید، باید با نفربر از مناطقی که در دید و تیررس داعش قرار داشت، عبور می‌کردیم تا به خط مقدم نبرد برسیم. هنگامی که به مکان مد نظر رسیدیم، نیروهای سوری، لبنانی و ایرانی مستقر در آنجا با دیدن چند فرمانده بلندپایه در خط مقدم بسیار خوشحال شدند و روحیه گرفتند. 🔻 پس از سرزدن به نیروها و ارزیابی وضعیت منطقه، در مسیر بازگشت، تروریست‌ها متوجه عبور نفربر ما شدند و شروع به شلیک کردند. علیرغم آتش داعش، حرکت ما ادامه داشت. ناگهان با صدای مهیبی، نفربر متوقف شد ... بمب! 💥 یک موشک ضد زره تاو به شنی نفربر برخورد کرد و از حرکت افتاد و باعث شد بین نیروهای خودی و تروریست‌ها گرفتار شویم. وقتی خواستیم پیاده شویم، متوجه شدیم حتی اسلحه سبک هم به تعداد همراهمان نیست! 🎙 بی‌سیم زدیم برای کمک و قرار شد نفربر دومی به کمک ما بیاید. کمی آنطرف‌تر از نفربر آسیب‌دیده، گودالی بود که قرار شد در آن پناه بگیریم. بلافاصله از نفربر پیاده شدیم و همه همراهان خمیده و به سمت گودال دویدند، اما من به لطف عوارض جانبازی نمی‌توانستم بدوم و خمیده بروم. ایستاده کنارشان رفتم! ⏳ چهل دقیقه‌ای طول کشید تا نفربر بعدی برسد! و اگر لطف خدا نبود و رعب و وحشتی که خدا در دل دشمن انداخت نبود، چنانچه جلو می‌آمدند، می‌توانستند همه ما را اسیر کنند یا بکشند. نفربر جدید که آمد، همچنان آتش تروریست‌ها ادامه داشت. لحظات کوتاهی توقف کرد و ما به سرعت رفتیم داخل نفربر و برگشتیم به منطقه خودی. 🗣️ پس از بازگشت، وقتی مشاهدات خودم را از خطوط مقدم و حادثه‌ای که رخ داد برای جناب گزارش می‌کردم، سید ناراحت شد و گفت: «نباید اینقدر جلو می‌رفتید.» 🤲🏻 «به نظرم آنچه که ما را از آن موشک ضد زره و از دست داعش حفظ کرد، همان ذکر حرز امام جواد (علیه‌السلام) بود که از رهبر انقلاب آموخته بودم: «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ» و طی مسیر قبل از این حادثه آن را قرائت کردم.» 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 | بعد از ۷ ماه آمد 📞 تلفنم زنگ خورد؛ همسرم از مادرم خبر دار شده بود که امشب پدرم می‌آید. خیلی خوشحال شدم. نزدیک ۷ ماه بود که ندیده بودمش ... 💔 البته شرایط را درک می‌کردم، خصوصاً حالا که برای حمایت از زن و بچه و کوچک و بزرگ اهل غزه، حزب‌الله لبنان هم درگیر شده بود. اگرچه اهل رزم و جهاد بود، ولی قلبش بی‌نهایت مهربان بود. با اینکه برای یاری ندای «هل من ناصر» مسلمانان غزه، شب و روز نداشت و با تمام وجودش تلاش می‌کرد، وقتی فیلم‌های کودکان غزه را می‌دید که چطور در آن قتل‌عام وحشیانه جان می‌دهند، می‌گفت: «وای بر ماست که نتوانسته‌ایم جلو این جنایات را بگیریم، وای بر ماست اگر کاری نکنیم ...» بی‌تاب بود ... انگار فرزند خودش را می‌دید که در خون می‌غلتد ... 📞 چند سالی بود که او را دیر به دیر می‌دیدیم و فقط خوشحال بودیم که صدایش را از کیلومترها دورتر بشنویم. صدایی که گاه خستگی را می‌شد در آن حس کرد. همیشه در تماس‌های تلفنی از او می‌خواستم مرا دعا کند و او هر بار می‌گفت: «مگر می‌شود شما را دعا نکنم ...» 💭 این بار اندکی قبل از اینکه بیاید، به طور خاصی دلم برایش تنگ شده بود. این شدت از دلتنگی و حسرت دیدارش را تا به آن روز نداشتم ... ادامه 👇🏻👇🏻👇🏻
📝 | همین ساعات بود ... 🌅 نزدیک ظهر بود. گفت: «بچه‌ها، خداحافظ! من دارم میرماا ... الان راننده میاد، من دارم میرماا ...» ما داخل اتاق بودیم و با شنیدن این صدا، اومدیم بیرون... در همین حین بود که اذان شد؛ وضو داشت و سریع مهیای نماز شد. گفتیم: «صبر کنید، ما هم وضو بگیریم.» با سرعت وضو گرفتیم و پشت سرش اقامه کردیم به جماعت ... 🕌 نماز که تمام شد، آماده و با لباس بیرون منتظر بود که راننده بیاید. کیفش را در کنارش و کاپشن را روی میز جلوش گذاشته بود؛ آماده آماده و گوش به زنگ منتظر نشست. آخرین سفارش‌هایش را کرد. به من می‌گفت: «هوای مادرت را داشته باش، هوای برادر و خواهرت را داشته باش!» خواهر و برادرم، خب، درست بود؛ اما با خودم گفتم: «هوای مادر را؟ مگه قرار نیست تا دو هفته دیگه بیاید پیش‌تون؟» بعد خودم را این‌طور توجیه کردم که شاید منظور پدرم همین دو هفته است ... 🚪 ناگهان صدای زنگ آمد، راننده رسیده بود. بلند شد که برود. و ما هم شروع به خداحافظی و در آغوش گرفتنش کردیم. چون دفعه‌ی قبل نزدیک هفت ماه طول کشیده بود تا همدیگر را ببینیم، اول از همه او را در آغوشش گرفتم و محکم سینه‌ام را به سینه‌اش فشار می‌دادم و همزمان غرق بوسه‌اش کردم. او هم مرا در آغوش کشید و می‌بوسید. نمی‌خواستم از آغوشش بیرون بیایم که صدای خواهر و برادرم را شنیدم که: «بس است دیگر، بیا کنار و بذار ما هم خداحافظی کنیم.» ❤️ در حالی که دوست نداشتم از آغوشش بیرون بیایم، دستش را گرفتم تا بوس کنم، دستش را می‌کشید که بوس نکنم ... ولی من اصرار داشتم و موفق شدم. نفر بعدی خواهرم بود که به آغوش پدر رفت. در این لحظه، من از فرصت استفاده کردم و در حالی که حواسش به وداع با خواهرم بود، نشستم و شروع کردم به بوسیدن پاهایش ... حس عجیبی داشتم ... دقیقاً نمی‌دونم چطور بگم، ولی از اون شب که در جمع خانواده آن‌طور صحبت کرده بود، به دلم افتاده بود که دارد وصیت می‌کند ... اما دائم خودم را توجیه می‌کردم که: «نه! چند توصیه اخلاقی کرده، همین!» 🙏🏻 بعد از چند بوسه به پاهایش که به خاطر جانبازی کمی با تأخیر حس می‌کرد، متوجه شد و پایش را کشید و گفت: «نکن، خوب نیست.» من هم بلند شدم. حسم این بود که انگار قطعه‌ای از قلبم دارد کنده می‌شود. هم می‌خواستم محکم باشم، هم از درون آشوب بودم. انگار به دلم افتاده بود که اتفاقی در راه است. مجدد جلو رفتم و مثل پدربزرگ مرحومم، در گوش راست و چپ پدرم دعا خواندم: «إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَىٰ مَعَادٍ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» باز هم دلم آرام نمی‌شد. برادر کوچکم رفت که با پدرم خداحافظی کند. پسرم محمدعلی ایستاده بود در نوبت. به او گفتم: «برو، پای باباعلی را ببوس ...» گفتم: «ببوس که از دستت میره!» خودم نمی‌دانم چرا این جمله از دهانم خارج شد ... 👦🏻 پسرم سریع رفت و افتاد به پای پدرم و شروع کرد به بوسیدن. پدرم بلندش کرد و گفت: «نکن بابا، نکن عزیزم، خوب نیست.» بعد سر پسرم را بوسید. به او می‌گفت: «وارث باباعلی»، خیلی دوستش داشت ... یکی یکی همه وداع کردیم، ولی انگار از آغوش گرفتنش سیر نمی‌شدیم ... 💼 کلاهش را سرش گذاشت؛ کیفش را با یک دست و کاپشن را با دست دیگر زیر بغلش گرفت و به سمت در رفت. انگار نمی‌خواستیم دل بکنیم؛ همه رفتیم دم در واحد ... از اونجا به بعد، داداشم رفت تا دم ماشین و با اندکی تأخیر، در حد پیدا کردن و پوشیدن دمپایی، منم پشت سرش رفتم دم در ساختمان ... 🚗 بابا سوار شد. به راننده سلام کردم و چشمم قفل شده بود روی بابا ... انگار آشوب دلم آروم نمی‌شد. انگار می‌خواستم بگم: «نرو ...» ولی باید می‌رفت ... ✊🏻 باید می‌رفت تا به قول خودش، سعی کند جلو تداوم جنایت صهیونیست‌ها در قتل‌عام و به خاک و خون کشیدن زن و بچه و اهالی غزه را بگیرد. می‌گفت: «وای بر ماست اگر کاری نکنیم.» ناراحت بود که چرا تا آن زمان موفق نشده بودند جلو این کشتار را بگیرند ... 👋🏻 جلو ماشین و کنار راننده نشسته بود. پنجره پایین بود. کیفش را عقب گذاشته بود، ولی همچنان کلاه بر سرش بود و کاپشن را روی پایش گذاشته بود. من بالای پله‌ها و برادرم نزدیک ماشین و دم پنجره بود و برای آخرین بار، یک بار دیگر دست بابا را بوسید. ماشین به آرامی حرکت کرد ... 🕊️ این آخرین دیدارمان تا قبل از شهادت بود. دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد و با لبخند همیشگی‌اش، همزمان با هم خداحافظی کردیم. انگار نمی‌خواستم چشم از او بردارم ... رفت ... رفت تا دیدار بعدی که پیکرش را بی‌جان در بهشت زهرا دیدم ... 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 | 💠 بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 تابستان سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه، در کنار نهر خَیِّن، داخل سنگر اجتماعی اطلاعات-عملیات نشسته بودیم. اخبار ساعت ۱۴، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد را از طرف ایران اعلام کرد که به معنای پذیرش آتش‌بس بود. 😔 همه رزمندگان دچار حیرت، نگرانی و ناراحتی زایدالوصفی شدند. باور این اقدام برایمان شدیداً دشوار بود. 🔸 علیرغم اینکه عکس العمل هریک از رزمندگان متفاوت بود، اما در این میان حاج علی زاهدی، فرمانده با صلابت لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام)، بیش از همه مرا متأثر کرد و در فکر فرو برد. 🌷 برادرم حاج محمدرضا زاهدی علیرغم اینکه با شنیدن خبر مذکور، بسیار ناراحت و غمگین به نظر می‌رسید، گفت: «ما مأمور به انجام تکلیف و وظیفه هستیم. اگر امام خمینی (ره) همین الان به من بگویند باید بروی و برای مصلحت اسلام، دست صدام را ببوسی، این کار را خواهم کرد.» ✊🏻 آری، همین روحیه ولایت مداری و اخلاص در عمل توانست از وی، طی سال‌ها، مبارزی خستگی‌ناپذیر ایجاد کند و سرانجام حاج علی ما را با کوله باری از عمل صالح راهی عرش اعلی گرداند. 📖 «فَٱصْبِرْ إِنَّ ٱلْعَٰقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ» (سوره هود، آیه ۴۹) 🎙 راوی: حسین زاهدی، برادر شهید 📷 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی 💻 ایتا | بله
📝 | حاج علی چطوره؟ 🤝🏻 اهل سرکشی‌های دوره‌ای به یگان‌هایش بود. فرقی نمی‌کرد فاصله چقدر باشد، خودش را می‌رساند. 🌷 از اولین باری که مرا آنجا دید، با اینکه من در جمعیت جلو نرفته بودم، شناخت و به گرمی تحویلم گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی این سوال را پرسید: «حاج علی چطوره؟ آخرین بار کی دیدیش؟ تماس نداشتین؟» بعد ادامه داد که «ما نیروی حاج علی بودیم، هنوزم هستیم... حاج علی فرمانده ماست...» (دقیق نمیدانم ولی شاید منظورش مدت کوتاهی بود که پدرم فرمانده نیروی هوایی بود) این را بارها و بارها تکرار می‌کرد. طوری که برخی همکاران با تکرار این جملات با من شوخی می‌کردند. 😅 حقیقتاً چون از ابتدای ورودم به مجموعه، سعی داشتم کمتر کسی بفهمد که من فرزند حاج علی هستم، از برخورد ایشان در جمع خجالت می‌کشیدم. همیشه سراغ پدرم را می‌گرفت و می‌گفت که سلام برسانم. 🕊 بعد از شهادت پدرم، از اولین مسئولینی بود که در لحظه ورود پیکر شهدا به مهرآباد، آنجا دیدم. با لباس نظامی‌اش آمده بود. ایستاده بود در گوشه‌ای، سرش را پایین انداخته بود و بلند گریه می‌کرد، طوری که شانه‌هایش تکان می‌خورد. نزدیک رفتم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. 😭 آن لحظه حسم این بود که یکی از نزدیکانم را در آغوش می‌گیرم. اونجا بود که گفتم حاج علی دیگه همیشه حالش خوبه... ✍🏻 فرمانده عزیزم، چند ماهی بود انتظار دیدار مجددت را می‌کشیدیم. در ۱۴ خرداد هرچه نگاه انداختم، ندیدمت... ❤️ هیچوقت صدایت از ذهنم پاک نمی‌شود. ای کاش زندگی بعد از تو را نمی‌دیدم. فرمانده شجاع و دلاورم، حالا شما و همه رفقایتان یکجا جمع هستید. حالا من باید بگم حاج علی چطوره؟ سلام ما را به همه شهدا برسان... 🎙 راوی: فرزند شهید زاهدی 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی 💻 ایتا | بله
📝 | پیراهن پاره گفت: حاج ابومهدی (اسم شهید زاهدی در منطقه) و شهید حاجی رحیمی در یک اتاق و با فاصله حدود دو متر از هم نشسته بودند. 💥 ناگهان صدای مهیبی آمد، بلند گفتم: «(انگار) سفارت را زدند!» صدایی جواب داد: «نه!، سفارت را که نمیزنن!» در همین لحظه بود که صدای دوم را شنیدیم ... به سرعت به سمت خروجی حرکت کردم که آوار ریخت روی سرم. من به خروجی نزدیکتر بودم و زیر آوار محبوس شدم. صدای مردمی که برای کمک آمده بودند را می‌شنیدم ولی نمی‌توانستم کمک بخواهم. از زیر آوار تا چند دقیقه صدای ذکر می‌شنیدم. ❤️‍🩹 تنها چند انگشتم از آوار بیرون بود و دیگران آن را نمی‌دیدند. دائما از روی آن قسمتی که من زیرش بودم رد می‌شدند و انگشتانم را لگد می‌کردند. گریه می‌کرد و افسوس می‌خورد که شهید نشده... 🕖 دیگری گفت: پیکر حاج ابومهدی (زاهدی) و حاجی رحیمی را بعد از حدود ۷ ساعت و در نزدیکی هم پیدا کردیم. هر دو به صورت به زمین افتاده بودند. دست چپ شهید زاهدی از آرنج قطع شده بود و صورت شهید حاجی رحیمی به شدت آسیب دیده بود طوری که به خانواده شهید اجازه ندادند چهره شان را ببینند. 🥀 بعد از چند ماه لباس شهید را برایمان آوردند. پاره پاره و پر از خاک و خون، از قسمت شانه تا گردن هم سوخته بود. عمری گفتیم :«بأبي انت و أمي» و خدای را شاکریم که عزیز دلمان فدای راه حسین (ع) شد. 🤲🏻 خدایا این قربانی را از ما بپذیر. 📷 تصویری از پیراهن 🚨 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی 💻 ایتا | بله
📝 | نامه 📷 ✉️ ترتیبی داده بودن که هر کسی بتونه بهشون پیام بده... اول که فهمیدم، با خودم گفتم بعید می‌دونم با این همه مشغله، وقت کنن و جواب بدن ولی من درخواستم را می‌نویسم، امید به خدا... دست به کار شدم و درخواستم را نوشتم و برایشان ارسال کردم. 😍 با کمال تعجب، بعد از دو روز، جواب را دریافت کردم. با دستخط خودشون ذیل همون نامه جواب داده بودن ... در همین چند خط جواب، تواضع موج می‌زد. ✍🏻 پی‌نوشت: فرمانده عزیزم، سعی می‌کنم هر چه از شما دیدم را نقل کنم تا همه بدانند چه بزرگواری شهید شد... 📝 متن جواب: «بسمه تعالی برادر عزیز زاهدی، سلام علیکم مانعی ندارد. از پدر مطالبی را متمرکز شوید که شنونده بویژه جوانان الگو بگیرند: در سن جوانی ورود به جبهه، ایستادگی در مقابل مشکلات و موانع، ولایت مداری و خاطرات... یعنی امروز که به توفیقِ شهادتِ حاج علی عزیز، این موقعیت برای جنابعالی فراهم شده، فرصت را غنیمت بشمارید. برادر شما حاجی زاده» 🕊 رحمت و رضوان خدا بر هر دو شهید عزیز 🌹 🌹 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی 💻 ایتا | بله
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | 📝 شهید زاهدی از دوران جنگ 🤝🏻 تا سال‌ها پس از جنگ وقتی با کسی دست می‌داد، اگر طرف مقابل کمی دستش را فشار می‌داد از درد به خودش می‌پیچید. 🚗 گفت «سوار بر خودرویی بودیم، من و و سردار اسدی، یکی از بچه‌ها هم پشت فرمان بود. مثل اغلب جاده‌های خطوط درگیری، جاده خاکی و پر از دست انداز بود. زیر باران خمپاره و توپ دشمن مجبور بودیم علیرغم ناهموار بودن مسیر، با سرعت حرکت کنیم. زیر آتش سنگین رژیم بعث، راننده به اشتباه به سمت عراقی‌ها حرکت می‌کرد. 💥 انفجار گلوله‌های خمپاره و توپ در کنار ماشین و سمت چپ و راستمان دائماً تکرار می‌شد و ما همچنان به حرکت ادامه می‌دادیم. 🔥 انفجارها بی وقفه در نزدیکی ما اتفاق می‌افتاد. ⚡️ صدای سووووت و انفجار ... 💥 هر چه جلوتر می‌رفتیم، انفجار گلوله‌های آن‌ها دقیق‌تر می‌شد. لحظاتی بعد فهمیدیم منطقه توسط بعثی‌ها تصرف شده؛ سریع دور زدیم تا برگردیم. 🩸 در بین انفجار و دود یکدفعه دیدم صورت حاج احمد غرق خون شده... 😨 سراسیمه و نگران گفتم : احمد! چی شد؟ خوبی؟ طوریت که نشده؟ 🤲 (حاج) احمد هم شروع کرد به صورتش دست بکشد و خودش را چک کند ... 😓 بعد از چند ثانیه، که مطمئن شدم حال احمد خوب است، با احساس سوزش در دستم متوجه شدیم ترکش خمپاره به قسمت بین انگشت شست و اشاره دست راستم اصابت کرده و در واقع این خون دست من بوده که به صورت احمد پاشیده شده. ❤️‍🩹 ترکش وقتی سرد میشود تازه درد اصلی شروع می‌شود.» ⏪ ادامه در پیام بعد ...
📝 | یک رزمنده یکی از رزمندگان تعریف می‌کرد: «در آخرین روزهای جنگ ۱۲ روزه مامور به شلیک موشک بودیم. قرار بود ساعت ۸ صبح شلیک انجام شود. همه آماده سازی و چک‌ها انجام شد و موشک در حالت پرتاب قرار گرفت. همه چیز آماده بود. فرمان آتش را اجرا کردیم ولی موشک پرتاب نشد. علت را بررسی کردیم ولی عیبی نداشت. 1⃣ ۱ از ۳