eitaa logo
روشنگران مجازی
903 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
38 فایل
انتشار کلیپ، عکس و تحلیل های به روز
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر | اگر امام خمینی (ره) امر فرماید که زاهدی! برای اسلام باید بروی و دست صدام را ببوسی، مطمئن باشید من درنگ نخواهم کرد. 🌹 به آخرین روزهای دفاع مقدس رسیدیم، در حالی که از قافله دوستان شهیدمان جامانده بودیم. با حاج علی در سنگر فرماندهی نشسته بودیم تا با توجه به شرایط سختی که به وجود آمده و احتمال گسترش حملات دشمن، برنامه ریزی بهتری انجام دهیم. 🌷 آن زمان ما ده گردان پیاده قبراق داشتیم که دو گردان آن در غرب خرمشهر، یعنی محدوده پل نو و شهرک ولیعصر در پدافند بودند. 🔺 عراقی‌ها بار دیگر تا چند صد متری خرمشهر آمده بودند و لذا فرماندهان مجبور شدند لشکر امام حسین (ع) را به حساس‌ترین خط دفاعی مامور کنند. دو نفره جمع بندی می‌کردیم که اخبار ساعت دو از رادیو پخش شد و در کمال ناباوری شنیدیم که قطعنامه ۵۹۸ توسط جمهوری اسلامی ایران پذیرفته شده است. 📝 امام در پیامی چنین فرمودند: «کمربندهای تان را ببندید که هیچ چیز تغییر نکرده است. امروز روزی است که خدا این گونه خواسته است و دیروز خدا آن گونه خواسته بود و فردا ان‌شاء‌الله روز پیروزی حق خواهد بود؛ ولی خواست خدا هر چه هست، در برابر آن خاضعیم و ما تابع امر خداییم و به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمی‌رویم.» 🔹 با شنیدن خبر در بهت و حیرت فرو رفتیم، ولی پس از چند دقیقه حاج علی برخاست و به خرمشهر رفتیم تا خط دفاعی را کنترل کند. امام فرموده بودند که «ما باید برای دفع تجاوز احتمالی دشمن آماده و مهیا باشیم و ملت ما هم نباید فعلاً مسئله را تمام شده بداند؛ البته ما رسماً اعلان می‌کنیم که هدف ما تاکتیک جدید در ادامه جنگ نیست، چه بسا دشمنان بخواهند با همین بهانه‌ها حملات خود را دنبال کنند.» 🟤 به پل نو رسیدیم. بچه‌های گردان گریان و نگران از اتفاقی که افتاده بود، دور حاج علی جمع شدند و حتی عده‌ای اعتراض کردند که چرا این قطعنامه پذیرفته شده است. فرمانده، با اطمینان قلب آن‌ها را در مورد حکمت الهی تصمیم حضرت امام توجیه کرد. 🔸 حسین زاهدی برادر حاج علی که آن زمان در اطلاعات لشکر خدمت می‌کرد، روایت می‌کند: «تعداد اندکی از رزمندگان، خودسرانه و با وجود پذیرش قطعنامه به سمت عراق یعنی آن طرف اروند تیراندازی کرده و بدین صورت اعتراض خود را نشان دادند. اخوی که از ناراحتی و نگرانی زیاد بعضی از رزمندگان مطلع شده بود، در جمع بچه‌ها حضور پیدا کرد و گفت: «برادران رزمنده! ما سرباز اسلام هستیم، سرباز امام خمینی (ره) هستیم. امام می‌فرمایند که ما مأمور به انجام وظیفه و تکلیف هستیم. خود من، علی رغم این که قلباً از پذیرش قطعنامه ناراحت هستم، چون با شناخت، قدم در این راه گذاشتم. اگر امام خمینی (ره) امر فرماید که زاهدی برای اسلام باید بروی و دست صدام را ببوسی، مطمئن باشید من درنگ نخواهم کرد.» ⏪ ادامه دارد... ✍🏻 برگفته از 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
🌺 روشنای خانه 5⃣ (قسمت آخر) شبکه خبر، نام عمو را زیرنویس کرد. 🔺 من یک لحظه جا خوردم. گفتم: «خب بابا که به سوریه نمی‌رود، ایشان قرار است به لبنان برود. این قضیه هم مثل قضایای قبلی است، برای بابا نگران نباش.» همسرم دائم راه می‌رفت و نگران بود. آن لحظه هم نمی‌خواست حرفی بزند، و رعایت حال من را می کرد؛ دائم سر گوشی‌همراهش می‌رفت و تا دم اذان بی‌قرار بود. 📣 وقت افطار، آب جوش ریختم و خرما را بر سر سفره آوردم. او را صدا زدم و گفتم: «بیا بنشین، چیزی نیست. بابات اونجا کاری نداشت که برود. نگران نباش.» ☕️ همسرم نشست سر میز، استکان را برمی داشت ولی دوباره می‌گذاشت روی میز و می‌رفت سر گوشی. تلفنش هم دائم زنگ می‌خورد؛ چون تا این خبرها می‌رسید، همه اقوام به اولین کسی که زنگ می‌زدند و حال عمو را جویا می شدند، ایشان بود. همسرم هم جواب تماس ها را نمی‌داد و از من هم می‌خواست که جواب ندهم. 📞 چند دقیقه بعد مادرش تماس گرفتند. من جواب دادم. با لحنى مضطرب گفتند: «مهدی هست؟» گفتم: «بله» و گوشی را به همسرم دادم. صحبت‌هایی با هم کردند و احتمال دادند که شهادت عمو اتفاق افتاده است. 🥀 یکهو همسرم رفت سر گوشی‌اش و گفت: «اومد بالا! اسمش اومد بالا!» رنگش مثل گچ سفید شده بود. گفتم «چی؟» هیچی نمی گفت! گوشی را از دستش گرفتم و گفتم: «چی رو میگی؟» نگاه کردم و دیدم اسرائیل تأیید کرده که عمو را زدند؛ و سایت‌های خبری‌شان نوشته‌اند که ما محمدرضا زاهدی را زدیم. 😱 یک لحظه هاج و واج ماندم و گفتم نه، این‌ها الکی است. این‌ها به دروغ این را می گویند. تلویزیون را روشن کردیم. دیدیم که شبکه خبر مدام زیرنویس می‌کند که کنسولگری ایران را در سوریه زده‌اند؛ ولی هیچ اسمی از شهدا و یا مجروحین نبود. به همسرم گفتم: «ببین! اگر خبری بود، تلویزیون تا الان گفته بود.» 🍲 نشستیم سر سفره و برای پسرم خودم و همسرم غذا کشیدم و منتظر شدم ایشان بیاید؛ چون تا نمی‌آمد من شروع به خوردن نمی‌کردم. به یکباره دیدیم که شبکه خبر زیرنویس کرد: «از مستشاران ایرانی سردار محمدرضا زاهدی در این حمله به شهادت رسید.» 😨 😭 مات و مبهوت ماندیم، شروع کردیم به گریه کردن. محمد علی را که به پهنای صورت اشک می‌ریخت بغل کردم؛ تا آن روز ندیده بودم که این طور گریه کند. کمی که آرام شدیم به همسرم گفتم: «مادرت! فقط مادرت! پاشو زود برویم پیش مادرت.» راه افتادیم و به منزل مادربزرگ همسرم رفتیم. وقتی رسیدیم، دختر عمویم را دیدم که جلوی در ایستاده است و بعضی از اقوام در حال رفت و آمد بودند. وارد که شدیم حال مادر بزرگ همسرم خیلی بد بود و به شدت گریه می‌کرد. مادر شوهرم نیز شوکه شده بودند. زن عمو گفتند: «من باید همین الان به خانه بروم.» 📲 در گروه خانوادگی پیام دادم که همه به منزل عمو بیایند. کمی بعد از رسیدن‌مان همه اقوام آمدند. 🌹 زن عمو اول که خبر را شنیده بودند، باورشان نشده بود که همسرشان شهید شده است. تا یکی از دوستانی که با عمو رفت و آمد خانوادگی داشتند و در نزدیکی منزل عمو هم زندگی می‌کردند، تماس گرفتند و با گریه از شهادت عمو گفتند. دیگر همه مطمئن شدیم که عمو به آرزویش رسیده است. ✍🏻 برگفته از 🎙 راوی: عروس شهید زاهدی 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
🌸 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در بیان همسر مکرمه‌شان 1⃣ قسمت اول «گفته بودند دعا کنید، ممکنه قطع نخاع بشود ...» 🌿 متولد سال ۱۳۴۴ هستم. در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. پدرم روحانی بود و ما را از کودکی با مسائل اعتقادی و اسلامی آشنا کرده بود. چهار برادر داشتم تا اینکه در ۱۷ سالگی ازدواج کردم. بعد از آن، خدا یک دختر به خانواده مادرم عطا کرد و من خواهردار شدم. دورادور خانواده آقای زاهدی را می‌شناختیم. فامیل دور ما بودند و عیدها به خانه هم می‌رفتیم. پدر ایشان هم روحانی بود. آن‌ها نُه برادر و یک خواهر بودند. ⚙ فعالیت‌های بسیج من در بسیج عضو بودم و فعالیت‌های زیادی آنجا داشتم. برنامه سرکشی به خانواده شهدا داشتیم و در کنار آن، کلاس‌های آموزش کار با اسلحه برگزار می‌کردیم. ❤️‍🩹 مجروحیت علی آقا در جنگ علی آقا از شروع جنگ در منطقه بود؛ اول در کردستان و بعد هم در جنوب. سال ۱۳۶۰ به شدت مجروح شد. در عملیات فتح‌المبین تیر خورده بود. در شکمش، در منطقه نتوانسته بودند تیر را پیدا کنند؛ شکمش را بسته بودند و او را به مشهد فرستاده بودند. آنجا فهمیدند تیر رفته و کنار نخاعش نشسته است. دکترها به خانواده‌اش گفته بودند دعا کنید، ممکن است قطع نخاع شود. تیر را درآوردند. خدا را شکر قطع نخاع نشد، اما تیر به عصب پای چپ آسیب رسانده بود و ایشان موقع راه رفتن کمی لنگ می‌زد. چند وقتی در بیمارستان بستری بود و بعد از آن هم مدتی در خانه استراحت کرد. من به همراه خانواده، یکی دو بار به عیادت او رفتیم. همان جا او را دیدم. 💍 خواستگاری و ازدواج یک سال بعد، آنها به خواستگاری من آمدند. بعد از صحبت‌های دو خانواده، یک ساعتی با هم صحبت کردیم. علی آقا از راه و سیره‌اش گفت. گفت هدفش مبارزه است و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست. گفت به هیچ قیمتی از راه خودش دست نمی‌کشد. من که همیشه حسرت این را داشتم که چرا دخترم و نمی‌توانم در جنگ حضور داشته باشم، با حرف‌های او انگار قند در دلم آب شد. به علی آقا گفتم: «خوشحال می‌شم من هم در این راه همراه شما باشم. در مورد سرنوشت هم توکل به خدا، هر چی که او مقدر کرده باشد، با جان و دل پذیرا هستم.» جواب من را که شنید، لبخند زد و انگار خیالش راحت شد. دیگر چیزی نگفت. 🌙 عقد و شروع زندگی مشترک همان شب دو خانواده به این جمع‌بندی رسیدند که عقد کنیم. پدرهایمان صیغه عقد ما را خواندند و ما زن و شوهر شدیم. ⏪ ادامه دارد ... ✍🏻 برگرفته از 🎙 راوی: همسر شهید 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
🌸 محبوب من، به آرزویش رسید 7⃣ قسمت هفتم (قسمت آخر) «بالاخره لحظه‌ای که از آن فرار می‌کردم رسید» 🌷 جنس رفتارش عوض شده بود و ما این را به وضوح درک می‌کردیم. فردای آن روز، بعد از نماز ظهر، راهی تهران شد. تهران یکی دو روزی کار داشت. قرار شد قبل از رفتن به سوریه با من تماس بگیرد. 📞 دو شب بعد که تماس گرفت، شب قدر بود. ما اجازه نداشتیم پای تلفن حرفی از سوریه بزنیم، ولی وقتی گفت: «یکی دو روزی شاید زنگ نزنم»، فهمیدم دارد می‌رود. گفت: «امشب منو خیلی دعا کن.» گفتم: «شما که دعای اول منی همیشه، ولی شما باید من و بچه‌ها رو دعا کنی.» بعداً فهمیدم آن شب، قبل از رفتن، به مشهد مشرف شده بود. 🕌 فردایش که می‌شد، روز ۱۳ فروردین، شهادت امام علی (ع) هم بود. من برای افطار خانه مادرم بودم. هنوز اذان نگفته بودند. مشغول چیدن سفره افطار بودیم که برادرم وارد شد و گفت: «ظاهراً یه ساختمون رو توی دمشق زدن.» گفتم: «کجا رو؟» گفت: «ساختمون بغل سفارتو.» پریدم جلوی تلویزیون و زدم کانال خبر. زیرنویس می‌شد که سفارت ایران در سوریه را زده‌اند. ❄️ تا تصویر ساختمان را نشان داد، تمام تنم یخ کرد. گفتم: «این جا ساختمون پشت سفارته. من گاهی با علی آقا که می‌رفتم، اون جا جلسه داشت.» مادر و برادرم هی دلداری‌ام می‌دادند که چه ربطی دارد. علی آقا که دیشب ایران بوده. گفتم: «اگه یک درصد رفته باشه سوریه، حتماً تو این ساختمون بوده.» 😢 لب‌هایم شده بود دو چوب خشک. بدنم به وضوح می‌لرزید. چشم‌هایم اما اجازه پلک زدن نداشت. خیره مانده بودم به صفحه تلویزیون و خبری تکراری را مرور می‌کردم، شاید از میان کلمات زیرنویس‌شده، مفهوم جدیدی را دریابم. مادرم مدام مرا صدا می‌زد و التماس می‌کرد که افطار کنم و لقمه‌ای در دهانم بگذارم، اما اضطراب راه نفس کشیدنم را بسته بود، چه برسد به خوردن. 🖤 بالاخره لحظه‌ای که از آن فرار می‌کردم رسید. اسامی شهدا روی صفحه تلویزیون نقش بست و نام دلدار من هم بین آن اسامی بود. حالا اضطراب جایش را به موجی از ناامیدی و غم داده بود. اشک مثل سیلاب از چشمانم روان بود، اما لبخند از لبم نمی‌افتاد. محبوب من به آرزویش رسیده بود. هرچند که مرا در این دنیا تنها گذاشته بود. 🕊️ این اواخر چقدر نگران وضعیت جسمی‌اش بود. می‌ترسید خانه‌نشین شود. می‌گفت: «می‌ترسم آخر هم در بستر بمیرم و همه این ۴۵ سال زحمتم هدر شود.» حقش شهادت بود، و خدا چه زیبا مزد سال‌ها جهاد و تلاشش را به او داد. 🏡 با همان تن لرزان از جا بلند شدم. وسایلم را جمع کردم. باید خودم را به خانه می‌رساندم. باید خانه را برای آمدنش مهیا می‌کردم. مسافر من این بار می‌آمد که بماند. ✍🏻 برگرفته از 🎙 راوی: همسر شهید 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
🔰 | شــــــیرمردی از خط شــــــیر 5⃣ قسمت پنجم جانشین بزرگ‌ترین لشکر خط شکن، در فتح خرمشهر 🔁 انتشار به مناسبت سالروز فتح خرمشهر 🔸 رزمندگان اسلام روی نوار پیروزی قرار گرفته بودند و یک امت در انتظار آزادی خرمشهر در عملیات بعدی بود. شهید از لشکر امام حسین (ع) به قرارگاه فتح رفت تا از آن جا عملیات لشکرهای خط شکن کربلا، نجف اشرف و امام حسین (ع) را هدایت کند و علی زاهدی به جانشینی در لشکر امام حسین (ع) انتخاب شد. 🕊 این پرواز سریع در پذیرفتن مسئولیتهای بزرگ، عنایتی الهی در سایه توسل به اهل بیت (عليهم السلام) را طلب می‌کند. 🔰 حالا محمدرضای زاهدی خوش اندامی که دو سال پیش نیمکت نشین دبیرستان بود، با محاسنی پرپشت و چهره ای دوست داشتنی که از عشق و محبت لبریز بود، جانشین بزرگترین لشکر خط شکن شده بود؛ لشکری که ۲۲ گردان پیاده داشت و در طول ۲۳ روز نبرد شبانه روزی در غرب کارون تا مرز بین المللی و رسیدن به محاصره خرمشهر و فتح آن عملیات کرده بود. 🌷 علی زاهدی که حالا یک سر و گردن از همه بالاتر بود، با فرماندهی صحیح در تمام مراحل عملیات، آن چنان ابهت و عظمتی پیدا کرده بود که در طراحی لحظه به لحظه مانور عملیات بيت المقدس، فصل الخطاب بود. حالا حسین خرازی مرد صحنه های بزرگ و بی نظیرترین فرمانده خط شکن، در کنار خود مردی را مشاهده می‌کرد که چیزی برای فرمانده شدن دو یگان تحت امر او کم نداشت. 🔹 سوم خرداد ۱۳۶۱ روز بزرگی بود که خرمشهر قهرمان به دامان ایران عزیز بازگشت و نقطه پروازی بود برای حضور در عرصه های بزرگتر برای قهرمانِ ما، پهلوان علی زاهدی. ✍🏻 برگرفته از 🎙 به قلم 💠 جهت مشاهده قسمت‌های دیگر این مجموعه که شرحی خاطره‌گونه بر ابعاد کم‌تر مطرح شده شخصیتی و مدیریتی شهید زاهدی می‌باشد، اینجا کلیک نمایید. 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی 💻 ایتا | تلگرام | بله | اینستاگرام