🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارت_پانزدهم
#رمان_اقیانوس_مشرق
_الهی به امید تو!
پینه دوز گردن خم می کند و از درگاه کوتاه خانه بیرون می آید و در حالی که افسار شتر را به دست گرفته است، آهسته آن را به طرف خود می کشد تا شتر نیز از درگاه بگذرد. شتر گردن بلندش را خم می کند. کوهانش به سقف درگاه کشیده می شود و به زحمت از درگاه می گذرد و وارد کوچه می شود. پینه دوز افسارش را می کشد.
_بیا حیوان!
شتر با حرکتی موزون، به آرامی پشت سر پینه دوز به راه می افتد. صدای زنگوله اش در کوچه خلوت می پیچد. کوچه باریکه دالانی است از خشت، با دیوار هایی بلند. عِمران با عصایی چوبی در دست، لنگ لنگان از پَس می آید و از درگاه می گذرد و وارد کوچه می شود. سرش را می گرداند و سراسر کوچه را از ابتدا تا انتها از نگاه خود می گذراند. با فاصله ای از او، دورتر، راحله، روی گرفته، با قدم هایی آهسته تر از درگاه می گذرد و در را پشت سر خود می بندد.
_می ماندی تا درد پاهایت ساکت شود.
پینه دوز می گوید. عِمران نگاهش می کند.
+تا درد این پاها ساکت شود، چشمه آب حیات خشکیده است. در خانه، تنها و بی کس بمانم چه کنم؟! امروز برسم، بهتر از این است که فردا برسم.
از کوچه کاهگلی می گذرند و به معبری دیگر می رسند. پیرمردی با انباشتی از هیزم بر شانه هایش می رسد.
:_سلام پینه دوز. چه شده افسار شتر به دست گرفته ای؟!
پینه دوز می ماند.
_سلام عابد،خدا بخواهد عازم سفرم.
پیر مرد سری تکان می دهد و می رود.
:_خدا پشت و پناهت ،احتیاط کن برادر. ماه صفر سفر نمی رفتی بهتر بود.
پینه دوز نگاهش می کند و هیچ نمی گوید ، افسار شتر را می کشد:
_بیا حیوان...!
از گذر دیگری می گذرند. جلوتر، زنی میانه سال ایستاده است بربام جو اَلَک می کند باد پوسته های جو را در هوا می چرخاند و می رقصاند. عِمران به زنِ روی بام نگاه می کند که چطور با مهارتی خاص، دانه های جو را باد می دهد. پینه دوز سر بلند می کند طرف بام.
_سلام علیکم جواهر.
جواهر رو به پینه دوز سر می چرخاند. نگاهی می اندازد و دست از کارش برمی دارد.
:_اُغر بخیر حاج کریمِ پینه دوز.
می آید لب بام و کمر خم می کند تا بهتر بتواند پینه دوز را ببیند. پینه دوز همان طور که سرش را بالا گرفته است تا جواهر را ببیند، دست دیگرش را بر سر شتر می گذارد و سرش را نوازش می کند.
_حال و احوال؟ رحمان چند وقتی پیدایش نیست!
:_شما خانه نشین شده ای، رحمان که طلوع تا غروب در بازار است و پای بساط رُطب.ها! دست به افسار گرفته ای؟
_خدا بخواهد با راحله عازم خراسانیم. دعامان کن بی بی! حاجت داریم.
:_خراسان؟ آن هم بی خبر؟حالا ما شدیم غریبه. نشنیدم از ریحانه.
سر میگرداند طرف راحله. پینه دوز لبخند می زند:
_ناگهانی شد... دو سه روزی است این دل بد جوری بهانه می آورد. قسمتی شد و تقدیر به قرارِ ما شد و نسیمی از خراسان وزیدن گرفت و این دل ما رضایی شد:)
:_ان شاءالله سفر بی خطر حاج کریم، خدا رحمت کند مقبوله را.هنوز هم که هنوز است، رحمان می گوید چنین زنی دیگر در تمام این بلاد پیدا نمی شود.
_خدا رفته های شما را هم بیامرزد. سفر است و هزار خطر،جواهر. اگر خدا خواست که برنگردیم ، حلال کنید ان شاءالله!
جواهر به راحله نگاه می کند:
:_راحله را دست خالی برنگردان حاج کریم. از امام رضا:) بخواه از نور وجودش بدمد به جانِ راحله. تاریکش ببر و پُر نور برگردان ان شاءالله .
جواهر سر می چرخاند و به عِمران نگاه می کند:
:_خویش و قوم است یا رفیق قدیم؟ آشنا نیست انگار.
پینه دوز می چرخد طرفِ عِمران:
_مهمان است. مسافری جامانده از راهی دور. می برمش راه نشانش دهم.
جواهر سر تکان می دهد و دوباره جو الک می کند.
:_خدا به همراهتان.
پینه دوز افسار شتر را می کشد.
_خدانگهدار جواهر!
از کوچه می گذرند. عِمران سری می چرخاند و به پشت سر نگاهی می اندازد. راحله با قدم های کوتاه، به آرامی از خَمِ کوچه می آید. بر صورتش روبندی سفید انداخته است و چهره اش پیدا نیست. جای چشم هایش شکافی باریک بر روبند انداخته است.
ادامه دارد . . . !
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.