eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
474 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_هجدهم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز لبخند می زند و نگاهش می کند: _همین راه که د
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 عِمران نگاهی به آن می اندازد: +آیا این قرآن نیست؟ پینه دوز با لبخند سر تکان می دهد.عِمران با کنجکاوی به قرآن نگاه می کند: +من آن را پیش تر هم دیده ام پینه دوز. دست می برد تا آن را از پینه دوز بگیرد، پینه دوز با احترامی خاص آن را به دست عِمران می دهد. _بی وضو بر کلماتش دست نزن! این کلان خلق نیست،کلام حق است.کلامی که در آن خطایی نیست.این کتابِ مبین است؛ جدا کننده حق از باطل. کتابی که بی واسطه،صادر از خداست. عِمران با احتیاط و آهستگی خاصی، قرآن را باز می کند و آن را ورق می زند. +از اعجاز این کتابِ غریب زیاد شنیده ام. پینه دوز سر تکان می دهد. _قرآن دریایی ژرف است؛انباشه از معانی پیدا و پنهان که فقط حجت خدا بر تمام و کمالِ آن احاطه دارد. و اینک حجت خدا بر زمین، کسی نیست جز علی بن موسی الرضا. او امام هشتم شیعیان است و امام، تنها معلم قرآن است. عِمران سر تکان می دهد: +امام یعنی چه؟! پینه دوز لبخند می زند و سر می چرخاند طرف طاق و به جماعت مسافران نگاه می کند که بار هایشان را بر الاغ ها و شتر ها سوار کرده و مهیای رفتن هستند. _در این مجال اندک چه بگویم؟! +چیزی بگو که نادانسته از تو دور نشوم. پینه دوز لبخند می زند: _از پیاله ای که خود تشنه آب است،نباید سراق اقیانوس گرفت. +از دیشب که از علی بن موسی الرضا گفتی،تا الان خواب از سرم پرانده ای،این کا او امام است یعنی چه؟مگر امام با من و تو چه فرقی دارد پینه دوز؟ _در این وقت کوتاه و مختصر، همین را از من بشنو ک بُگذر ، که امام در لفظ به معنای پیشواست؛ یعنی کسی که پیشرو است و عده ای تابع و پیرو او هستند. ممکن است امامی، امام هدایت باشد و ممکن است امامی، امام گمراهی باشد. شیعه معتقد است که امام، فرستاده ای از جانب خداست برای هدایتِ آدمایان. امام را خداوند هدایت کرده و از هدایت دیگری بی نیاز است. باور شیعه این است که با شهادت رسول خدا و تمام شدن نبوت ایشان، هدایت تمام نشده است. به عِمران که سرا پا گوش ایستاده است، نگاهی می اندازد و می پرسد:《آیا تو باور می کنی که خداوند، انسان را به راه راست دعوت کند و در عوض، راه راست را نشانش ندهد؟!》 عِمران شانه هایش را بالا می اندازد: +این کار از عقل نیست.با این وصف ، خداوند بشر را با وسوسه های ابلیس تنها گذاشته است. پینه دوز لبخند می زند و دست بر شانهٔ عِمران می گذارد: _از طریقی ساده با تو سخن خواهم گفت تا در دلت بنشیند و در جانت لانه کند.بر سکو می نشیند و می گوید:《خوب به من گوش کن و پاسخم را بی بهانه و بی چون و چرا بده جوان. در این وقت تنگ، می خواهم به کلامی ساده و روان و با دلیلی عقلانی تو را قانع کنم.بگو آیا تو چَشم و بینی و دهان و گوش داری یا نداری؟》 عِمران با تعجب لبخند می زند و می گوید:《معلوم است که دارم.》 _پس به من بگو،با این ها که نام بردم چه می کنی؟ +با چشم هایم رنگ ها و آدم ها و جهان اطرافم را می بینم. با بینی ام بو ها را استشمام می کنم. با دهانم حرف می زنم و طعم و مزهّ غذا ها را می چشم. با گوش هایم هم صدا ها را می شنوم. ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_نوزدهم #رمان_اقیانوس_مشرق عِمران نگاهی به آن می اندازد: +آیا این قرآن نیست؟
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز سر تکان می دهد: -آفرین بر تو!اکنون بگو بدانم ، آیا در سرت مغز داری؟ عِمران می خندد: +آری، به قدر نیاز دارم! _کسی که مغز و عقل ندارد، آیا چشمش نیز از کار می افتد؟ +نه، چشم ها برای دیدن، نیازی به مغز ندارند. _کسی که مغز و عقل ندارد، آیا گوش هایش نمی شنوند؟ یا دهانش از کار می افتد؟ +نه پینه دوز. اعضا همه به کار خود مشغول اند و فقدانِ مغز خللی در کارشان نیست. _پس به من بگو چه نیازی در جانت، به مغز و عقل وجود دارد؟!آن هم وقتی که تمام این حواس بدون مغز به کار خویش مشغول اند؟! عِمران سر تکان می دهد: +مغز جای تشخیص و ادراک است. حواس و اعضا ممکن است خطا کنند؛اما مغز، صحیح را از خطا می شناسند و به آن فرمان می دهد. _پس خداوند برای انسان مغز آفرید تا جوارح و حواس و اعضا در اشتباه نباشند. +آری! _پس به من بگو خداوندی که حواس انسان را بیهوده رها نکرده و برای هدایت و راهنمایی آن ها امامی همچون مغز قرار داده است تا خطا را از صواب تشخیص دهند، چگونه این دستگاه آفرینش و این همه خلایق و آدمیان و زمین و آسمان ها را در حیرت و ضلالت و گمراهی رها خواهد کرد؟! آیا این دور از عقل نیست؟ آیا نباید معتقد بود که خداوند با آن همه مهربانی و حکمتی که دارد ، برای انسان ها نیز امامی فرستاده است؟ عِمران با بهت و در سکوت ، به پینه دوز خیره می شود و فقط سر تکان می دهد. پینه دوز از روی سکو برمی خیزد و به طرف افسار شتر می رود: _من مهیّای سفرم جوان! کاش مجالی بود تا دربارهٔ این خاندان بیشتر برایت بگویم. سر می چرخاند طرف راحله. _راحله جان، برخیز دخرتم. عِمران هنوز در بهت مانده است. نگاهی به راحله می اندازد. راحله دست برا دیوار می گیرد و میش می آید. پینه دوز در یک دست، افسار شتر را گرفته است و در دست دیگر، عصایی چوبی را تکیه گاه قرار داده و با قدم های کوتاه، در جاده ای باریک، از میان دشتی وسیع و بی بر می گذرد. نیسم ملایمی به صورتش می خورد و محاسن بلندش را تکان می دهد. صدای زنگولهٔ شترش تا دور تر ها می رسد، در همان حال رفتن در مشغول حرف زدن است: _تو نگران پای پدرت نباش راحله جان. پاهای بابا در این راه آبله بردارد ، خوش تر است تا اینکه بر شتر بنشیند و طعم شیرین زخم و خستگی این سفر را بر خودش حرام کند. راحله می گوید:《آخر من خجالت می کشم پدر . من نشسته و شما پیاده. بگذارید لااقل در کنارتان کمی راه بیایم.》 ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیستم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز سر تکان می دهد: -آفرین بر تو!اکنون بگو بد
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز سر برمی گرداند و نگاهش می کند: _مانعی نیست. هر جا دلت خواست بگو، تا تو را از شتر پیاده کنم. +برگردیم به همان موضوع، پدر. درباره آفت دنیا می گفتید. گفتید که باید از این دنیا ترسید. پینه دوز سری تکان می دهد و می گوید:《دنیا و آخرت دو دشمن جدا از هم و دو راه دور از هم هستند. پس اگر دنیا را دوست داشته باشی و به آن دل ببندی. آخرت را دشمن داشته ای و آن را از دست داده ای . دنیا و آخرت مانند مشرق و مغرب عالم هستند. دو سوی مخالف و دو راه دور از هم.》 پینه دوز عصایش را بلند می کند و به سویی اشاره می کند: _یکی در این سو... عصا را می چرخاند: _و دیگری از آن سو... نیم نگاهی به راحله می اندازد و ادامه می دهد:《و این ها یک جا جمع نمی شوند و کنار هم قرار نمی گیرند. آن کسی که در میان این دو قدم بگذارد،چنان است که در میان شرق و غرب در سفر است. پس هر گاه به یکی از آن ها شود، بی گمان از دیگری دور خواهد شد.》 راحله با تکان های شتر ،موزون تکان می خورد پینه دوز با لبخند نگاهش می کند: _دخترم دنیا با تمام خوبی هایش استاد مسلّم فریب دادن انسان هاست. دنیا عروس خوش قدوقامت رنگین جامهٔ زیبا رخی است که انسان های بزرگ را با عظمت و بلندی شان به آغوش خود دعوت می کند و آن ها را ذلیل و خوار و حقیر از خود دور می کند. کدام انسان عاقلی است که نداند دنیا با تمام زیبایی های ظاهری اش، ارزش دل سپردن ندارد.اگر شیعه ایم، باید معلمان زندگی ما امامان معصوم باشند. کلام امیرالمؤمنین را درباره دنیا شنیده ای؟ +خیر پدر. _این کلام را آویزهٔ گوشت هایت کن که ایشان فرموده اند:《دنیا خوار ترین و پست ترین و بی ارزش ترین آفریده خدا است.》 کمر صاف می کند و به دور دست ها نگاه می کند: _مولای ما فرموده اند ای دنیای باطل، از من دور شو آیا برای فریفتن من این چنین خود را آراسته ای؟! ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_یک #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز سر برمی گرداند و نگاهش می کند: _مانعی نی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 جوری می گوید که انگار،خود رو به دنیا خطایه می خواند: _هرگز محب تو در دل من جای نمی گیرد.کس دیگری را بفریت،زیرا مرا به تو نیازی نیست.من تو را سه طلاقه کرده ام و دیگر به سوی تو باز نخواهم گشت. از من دور شو!من تو را با چهره و صورت به زمین کوبیده ام و افسار تو را به گردنت انداخته ام و خودم را از چنگ تو بیرون کشیده ام. من از دام های تو گریخته ام و از گام نهادن در لغزشگاه های تو دوری گزیده ام.ای دنیای پست! تو در نظر من از برگ های جویده شده ای که در دهان ملخی باشد. بی ارزش تر و خوار تری. به خدا سوگند که دنیا در چشم من،از استخوان بی گوشت خوکی در دست بیماری که گرفتار مرض جذام باشد. خوار تر و بی ارزش تر است. در برابرش تا چَشم کار می کند، دشت پیش رفته است و از روستا و آبادی خبری نیست. پینه دوز عصا بر خاک می زند و پیش می رود و افسار شتر را می کشد.نسیمی ملایم شال راحله را تکان می دهد. راحله دست بلند می کند و شال را روی سر نگه می دارد. پینه دوز با لبخند نگاهش می کند: _این هم نسیمی تا خنک و سر زنده شوی. کنار شتر می ایستد ، دستش را بلند می کند و دست راحله را در دست می گیرد: _دخترم،بگو که از حرف های پدرت خسته نشده ای!شرمنده نباش. با لبخند نگاهش می کند.راحله می گوید:《پدر،اگر حرف دلم را بگویم ناراحت نمی شوی؟》 پینه دوز مهربان دستش را می فشارد: _بگو بابا.... می شنوم! +دوست دارم تا خراسان برایم حرف بزنی پدر. وقتی ساکت می شوی ، دلم می گیرد و راه برایم طولانی و سخت می شود. پینه دوز سر تکان می دهد: _گوش هایت خسته نیست؟ +گوش که از کلام شما خسته شود، همان بهتر که نشنود. پینه دوز می خندد: _از دنیا برایت بگویم یا از آخرت؟ +از دنیا بگو بابا،انگار اژدهای مخوفی پشت این دنیا خوابیده است. راستی،اگر در این دنیا خداوند تنها و بی امام رها کرد، چقدر ما بیچاره و آواره بودیم! پینه دوز عصا بر خاک می زند، و پیش می رود و افسار شتر را می کشد. یک باره می ایستند ، و پس می رود: _خدایا...! در یک قدمی اش ماری بزرگ سر بلند کرده است و نگاهش می کند. +چه شده بابا؟! پینه دوز نفس عمیقی می کشد و عصا را در مشت می فشارد. _هیج مگو راحله جان!این جا در برابر پا های من ،ماری بزرگ ایستاده است و چشم در چشم من نگاه می کند. راحله ترسیده دست بر دهان می گذارد: +مار...؟ پینه دوز همان جا که ایستاده است زانو می زند و عصایش را بلند می کند و آماده زدن می شود و چشم در چشم مار می گوید:《ما با تو کاری نداریم جانور، عازم خراسانیم برای زیارت علی بن موسی الرضا. اگر پیش تر بیایی، چاره ای ندارم جر اینکه باری دفاع از خود این عصا را...》 هنوز حرفش تمام نشده که مار به سویی دیگر می خزد و آرام و آهسته دور می شود. پینه دوز با لبخند نگاهش می کند و عصا را آهسته پایین می آورد. راحله را نگاه می کند که ترسیده است. _نترس دخترم. خزید و راهی دیگر را برای رسیدن به لانه اش انتخاب کرد. راحله نفس راحتی می کشد.پینه دوز می خندد و می گوید:《بهتر آن است که هر چه زود تر از این دشت بگذریم. این دشت مار های سمی خطرناکی دارد. افسار شتر را می کشد: _بیا حیوان.... پیش می رود و دوباره می خندد. صدای خنده اش را راحله می شنود. +پدر جان... مار دیده اید و می خندید؟! _خنده ام برای آن است که فکر می کنم شاید این مار پیامی بوده است برای ما. +پیام؟!چه پیامی؟! _که اندکی کوتاه با خود فکر کنیم و منصفانه با خود قضاوت کنیم که آیا آنقدر که ما از مار وحشت می کنیم. از دنیا نیز وحشت کرده ایم؟! راحله لبخند می زند: +چه مار وقت شناسی بود که به موقع در برابر ما بر خاک خزید. پینه دوز به دور تر ها نگاه می کند. مار در پس علفی خشک می خزد و پنهان می شود: _به واقع. دنیا در مَثَل به ماری می ماند که دست کشیدن به آن نرم و خوشایند است ، ولی زهری بس کشنده دارد. ظاهرش دعوت کننده است و باطنش طرد کننده، دنیا طریقی است تاریک و ظلمانی و دِهشتناک .در این سرای پر گزنده هرکس که دست در دستِ امامی راهنما نهاد و قدم در قدمگاه او گذاشت و به نور حکمت او حرکت کرد، توانست راه از بیراه بشناسد و بی زحمت و به سلامت به سر منزلِ مقصود برسد. راحله می گوید:《و آن کس که از فرمان برداری امام راهنما سر باز زد چه؟!》 _آن کس که از فرمان برداری امام راهنما سر باز زد خود را از نعمتی بس بزرگ محروم کرد. چونان عابری که در شب تاریک، فانوسی ببخشند و او نپذیرد. کسی که امام را رد کند و بر پای خویش تکیه کند و به نور چشم های خویش بسنده کند و به قوه و .... ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌بیست‌وچهارم #رمان_اقیانوس‌مشرق _کجا رفتی پدر . . ؟! پینه دوز در اندیشه ای گُن
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 _توکّل به خدا کن. در دل سلام و صلوات بفرست و از امام کمک بخواه. یک دور دور خود می چرخد، دورتر، بیرون از جاده، تخته سنگی به نظرش می آید. _آنجا سنگی است که می شود پشتش پنهان شد. افسار شتر را می گیرد و می کشد: _بیا حیوان...بیا...! با قدم های بلند،سعی می کند خودش را به تخته سنگ برساند. شتر پیش نمی آید.پینه دوز به سختی افسارش را می کشد. جامه اش در باد ،سخت تکان می خورد.پینه دوز تقلا می کند شتر را پیش ببرد: _بیا حیوان...بیا...! راحله،ترسیده،با دو دست،محکم کوهان شتر را چسبیده است.شتر آرام و آهسته حرکت می کند.در باد، صدای زنگوله اش بیشتر و تند تر شنیده می شود .راحله فریاد می زند:《می ترسم پدر...!》 _نترس راحله جان...نترس! راحله زیر لب ذکر می گوید. شدت باد بیشتر می شود.پینه دوز گام هایش را بلندتر میکند.راحله به وضوح می لرزد،به یک باره صدای شیهه اسبی از پشت سر شان شنیده می شود.پینه دوز سر می چرخاند طرف صدا: _این دیگر چیست؟! از پشتِ سر، در جاده، اسب سواری رو گرفته به تاخت به طرفشان می آید.پین دوز نیم نگاهی به تخته سنگ می اندازد. هنوز تا تخته سنگ چند گامی مانده است.افسار را رها می کند و به طرف خورجین می آید و دست در خورجین می کند و زیر لب می گوید:《خنجرم...خنجرم کو...؟》 خنجر را پیدا می کند.آن را بیرون می کشد و به دست می گیرد و پشت سرش پنهان می کند. راحله با ترس،نگاهش را دنبال می کند: +چه شده پدر؟ بی آنکه منتظر پاسخی باشد،رو به سوی شیههٔ اسب سر می چرخاند و می گوید:《گویا سواری است که به تاخت می آید》 _هیچ نترس! +یک سو اسب و یک سو تند باد. کدام ترس بیشتری دارد؟! پینه دور خنجر را در مشت می فشارد. _آن که حیای کمتری دارد. +مسافر است یا حرامی؟ پینه دوز با دقت نگاه می کند. _نمی دانم. از این فاصله پیدا نیست.سواری است روی گرفته که به سرعت به سوی ما می آید. شاید مسافری باشد که راهش را گم کرده است. +اگر مُجرم نیست،از چه روی گرفته؟ پینه دوز نیم نگاهی به تودهٔ سیاه در آسمان می اندازد که نزدیک شده است. _خودت را به دعایی مشغول ساز و ترس را از دلت بیرون کن راحله. راحله زیر لب می گوید:《انگار همه چیز در عمل دشوار تر است...چرا هیچ دعایی به فکرم نمی رسد؟》 پینه دوز دست دراز کرد و دست راحله را به دست می گیرد: _ایمان این است که بدانی خدای تو حرامی را به دوست بَدَل خواهد کرد و آن ممکن نیست مگر به دعای تو. +حرامی چگونه به دوست بدل می گردد؟!آیا این ممکن است؟ _هیچ مگو... آرام باش! اسب سوار پیش می آید و می ایستد. اسب شیهه ای می کشد.راحله،ترسیده،بر کوهان شتر خم می شود. باد جامه اش را در هوا تکان می دهد.پینه دوز به سختی قدمی پیش می رود و سوار را نگاه می کند.سوار از اسب پیاده می شود.پینه دوز با صدای که سعی می کند استوار باشد، می گوید:《همان جا بمان غریبه!》 اسب سوار می ماند. پینه دوز با صدایی بلند، در میان زوزهٔ باد ، می گوید:《کیستی؟》 سوار هیچ نمی گوید. پینه دوز دوباره صدا یش را بلند می کند: ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_پنجم #رمان_اقیانوس_مشرق _توکّل به خدا کن. در دل سلام و صلوات بفرست و از
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 _پرسیدم کیستی؟! راحله زیر لب زمزمه می کند:《حرامی چگونه به دوست بدل می گردد؟!آیا این ممکن است؟》 اسب سوار روبند از چهره بر میدارد و می خندد: +عِمران پسر داوود. پینه دور،مبهوت،نفس عمیقی می کشد.برمی گردد و به طوفان سیاهی که نزدیک شده است، نگاه می کند. طوفان تمام شده است و نسیمی ملایم می وزد و غبار اندک اندک در حال دور شدن است.پینه دوز و عِمران در گودیِ پشت تخته سنگ نشسته اند و با هم گفت و گو می کنند. دور تر از آن ها،راحله میان هاله ای از غبار، رو به دشت نشسته است. عِمران نگاهی به اسب می اندازد که گردنش از پس تخته سنگ پیداست و می گوید:《من از این طوفان ها زیاد دیده ام پینه دوز . کسی که مسافر برهوت باشد، میداند چطور با طوفان کنار بیاید.در برهوت که باشی،از چیزی نمی توانی فرار کنی. تنها راه حل آن است که با آن ها کنار بیایی.》 پینه دوز با لبخند، به نقشه ٔچرمی در دست عِمران است نگاه می کند: _راستی چگونه فراموشم شد نقشه را به تو برگردانم؟! عِمران نگاهی به نقشه می اندازد و آن را لوله می کند و در زیر جامه اش پنهان می کند. +باید یادم می ماند، بدونه این نقشه نمی توانم راه چشمه حیات را پیدا کنم. دستش طرف مشک آب می رود. دستی بر مشک می کشد و آن را بالا می برد و کنار گوش هایش تکان می دهد و با تعجب و لبخند به پینه دوز نگاه می کند: +آب می نوشی؟ پینه دوز می خندد: _نیکی و پرسش؟ چگونه از مشکی که اعجاز علی بن موسی الرضاست ننوشم؟ عِمران سری تکان می هد و مشک را به پینه دوز می دهد: +چگونه باور کنم پینه دوز؟ پینه دوز مشک را می گیرد و به دهان می برد و می نوشد. با دست دور دهانش را خشک می کند و زیر لب می گوید:《سلام بر حسین تشنه لب!》 سر بلند می کند و به عِمران نگاه می کند: _می خواهی برایت بگویم که چرا در بهت و حیرتی؟ عِمران ، کنجکاو نگاه می کند: +بگو! _خیال و تَصور تو همچون خیال و تصور آن طفلی است که بر قدرت و توان پدر خویش مردد مانده است. طفل خردسالی را تصور کن که نمی تواند باور کند پدرش تخته سنگی را با دو دست بلند کند و آن را به دور تر ها پرتاب می کند. این ناباوری طفل ناشی از عقل خُرد و حقیر کودکانه اوست.او قدرت پدرش را با قدرت خودش مقایسه می کند. دیگر آنکه شناخت حقیقی و درستی از توانایی پدرش ندارد. زمانی که طفل بتواند را و قدرت او را بشناسد، دیگر آن پرتاب تخته سنگ عادی و باور کردنی است و باعث بهت و حیرت او نمی شود و به قدرت پدرش شک نمی کند. لبخندی از مهر می زند و به عِمران نگاه می کند: _جوان!تو نیز به معرفت امام آگاه نیستی و علی بن موسی الرضا را آن گونه که باید نمی شناسی، تا قیامِ قیامت از این مَشک و آبی که درونش می جوشد، مبهوت خواهی ماند. عِمران مشک را از پینه دوز می گیرد و به دهان می برد.جرعه ای می نوشد و می گوید:《این از حدود عقل خارج است، آخر چگونه آب مشکی تمام نمی شود؟!من صد ها بار آن را به دهان برده ام و نوشیده ام، تو و دخترت راحله و خیلی های دیگر از آن نوشیده اند. اما این مشک هنوز آب دارد و آب می دهد.》 ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_ششم #رمان_اقیانوس_مشرق _پرسیدم کیستی؟! راحله زیر لب زمزمه می کند:《حرامی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز با همان لبخندی که از لبش جدا نمی شود، سری تکان می دهد: _اینکه می گویی از حدود عقل خارج است،درست و صحیح است؛اما نامش اعجاز است و اصلا ذات اعجاز همین است که از حدود عقل انسان خارج باشد تا دلیلی باشد بر قدرتی فراتر از قدرت انسان های دیگر.اعجاز آن است که مقرّبان، به قدرت خداوند و به اذن او، عادات مادی دنیوی را نادیده بگیرند و قوانین طبیعت آن گونه در آید که آنها می خواهند . عِمران سر تکان می دهد: +آیا اینکه گفتی جادو نیست؟من از جادوگران قصه های فراوانی شنیده ام. پینه دوز سر تکان می دهد: _امام از جادوگر منزّه و مبرّاست.جادو سِحر است و سِحر فریب است و امام از فیب و فریب کاری دور است. امام برای هدایت خلایق آمده و فریب کاری با هدایت در تضاد آشکار است. امام صداقت محض است. حقیقت کامل است. جادو دستگاه ابلیس است و چیزی نیست جز فریب حواس و قوای ذهنی.اما اعجاز نمودِ قدرت پروردگار است به دستِ حبیبش. سحر و جادو کاری می کند که تو اَشکال رو به شکلی دیگر ببینی و این خطای چشم های توست. اما اعجاز در ماهیّت اشیا اثر می گذارد و ذات آن را تغییر می دهد. عِمران مشک را خم می کند و جرعه ای از آب را کف دستش می ریزد. آب از میان انگشت هایش می گذرد و بر خاک دشت می نشیند و کم کم ، میان خاک محو می شود. پینه دوز ادامه می دهد:《در دستگاه امامت،اعجاز،ساده و پیش پا افتاده است،در زندگی پدران علی بن موسی الرضا، از این دست اعجاز ده ها و بلکه بیشتر از این ها بوده است. آیا می دانی عجیب تر از اعجاز چیست؟!》 عِمران با تعجب نگاهش می کند: +عجیب تر از اعجاز هم داریم؟! _آری! عِمران شانه هایش را می دهد بالا : +نمی دانم. پینه دوز می خندد: _عجیب تر از اعجاز،آن است که کسی اعجازی را با چشم خود ببیند و ایمان نیاورد. عِمران به دشت سرک می کشد،بی حوصله برمی گردد و به پینه دوز نگاه می کند: +چه می شد اگز اعجاز نمی کرد؟آیا فلسفهٔ اعجاز همان به رخ کشیدن قدرت نیست؟! _فلسفهٔ اعجاز، ایمان است. اعجاز که نباشد، چگونه حقیرِ نابلدِ بیچاره ای همچون من می توانست به سخت پذیری همچون تو بقبولاند که علی بن موسی الرضا امام است و فرستادهٔ خداست و صاحب فضل و دانش و جود و کرم و حلم و تقوا؟ آیا این ادعا دلیل نمی خواهد؟مگر من ادعا نکردم که علی بن موسی الرضا فرستادهٔ خداست؟ +آری. _خب،این مشک که در دستان توست،برهان قاطع همین ادعاست. عِمران به مشک نگاه می کند و سر بلند کرده و به پینه دوز خیره می شود: +من تو را آدمی صادق می دانم و در مهربانی و خلوص رفتار تو کوچک ترین تردیدی ندارم. آن مقدار که تو بر من محبّت کرده ای ، هیچ کس در عالم،این گونه ی عوض،به من محبتی نکرده است. اما آیا به واقع تو از آن قلعه بی خبری؟! پینه دوز سر تکان می دهد: _دوباره ماجرای قلعه؟! +پس چرا علی بن موسی الرضا به من پیغام داد که پینه دوز تو را به آن قلعه خواهد رساند. ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_هفتم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز با همان لبخندی که از لبش جدا نمی شود،
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز نمی داند چه بگوید. فقط لبخند می زند. عِمران ادامه می دهد:《در نقشه، اثری از قلعه نیست. هیچ کس اسمش را هم نشنیده است ؛ نه در شمال و نه در شرق و نه در غرب. اما علی بن موسی الرضا گفت که چشمه را باید در میان قلعه پیدا کنم . نمی خواهم تو را به کاری متهم کنم که نکرده ای . اما حسّی درونم به من می گوید که تو دربارهٔ آن قلعه می دانی.》 پینه دوز می خندد: _جوان...اگر دربارهٔ آن قلعه که چشمهٔ آب حیات در آن است می دانستم، آیا خود به سراغش نمی رفتم؟! عِمران ساکت است و چیزی نمی گوید. پینه دوز آهی می کشد و ادامه می دهد:《عمرت را برای رسیدن با آن آب حیات تلف می کنی. من جای تو بودم به روال عادی زندگی خویش اهمیت بیشتری می دادم. زنی اختیار می کردم و خانه ای می داشتم و از نعمت های خدا بهره می بردم و شکرگزار بودم. دوست داری کلامی از خدا را برایت بگویم که تو را از آب حیات زنده تر کند؟ عِمران نگاهش می کند: +آری! _به خداوندی خدا ، هر گاه سختی و مصیبتی بر ما وارد می شود، به یاد این کلام خداوند می افتم و دلم آرام می گیرد. خداوند عزّوجل می فرماید که من آسایش و آرامش را در آخرت قرار داده ام و خلایق بر روی زمین در جست و جوی آن هستند. عِمران سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید. پینه دوز مشک آب را از دست عِمران می گیرد و می گوید:《از کار این مشک در حیرت نباش جوان. این مشک، تنها اعجازی است حقیر از سر انگشتان مبارک علی بن موسی الرضا . به خدا سوگند که او صاحب زمین و زمان است. کهکشان در نزد او از این مَشک که در دستانِ توست حقیر تر است. ستاره ها و خورشید و افلاک تحت ارادهٔ او در کارند و تو در این مشک حیرانی !》 عِمران سر می چرخاند و از پسِ تخته سنگ به راحله نگاه می کند. گویا راحله به جایی دور خیره است. +این دختر اهل گفت و گو نیست؟!از آن زمان که در خانه ات مهمان بوده ام، تا کنون حتی یک کلمه از او نشنیده ام. پینه دوز لبخند می زند و سر تکان می دهد: _دخترِ من با نامحرمان به گفت و گو نمی نشیند و از غریبه ها فاصله می گیرد. مگر برای ضرورت. عِمران هنوز به راحله نگاه می کند و زیر لب می گوید:《ضرورت؟!》 به قامت راحله می نگرد. راحله ردایی بلند پوشیده که تمام تنش را پوشانده است. +آیا او از این سکوت خسته نمی شود؟ _آن کس که کمتر حرف می زند، بیشتر فکر می کند. دانشی که در سکوت نهفته است، در حرف زدن نیست. عِمران می خندد: +پس من میان شما بی دانش ترینم پینه دوز! پینه دوز می خندد و دست بر شانه عِمران می گذارد: _مقصود من تو نبودی جوان!برای من تو غریبه نیستی، یا در راه مانده ، یا گم شده، یا هر آنچه فکرش را از خیالت بگذرانی. برای من تو مهمانی هستی از جانب علی بن موسی الرضا. به پاهای عِمران نگاه می کند: _راستی از زخم پاهایت بگو. عِمران گویا تازه یاد موضوع مهمی افتاده باشد: +زخم پاهایم؟چه بگویم؟ تو برایم از آن مرهم بگو که زخم هفتاد روزه ام را یک شبه مداوا کرد. ادامه دارد . . .!_ ‌
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_هشتم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز نمی داند چه بگوید. فقط لبخند می زند. عِم
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 با عجله پاپوش را از پا در می آورد و کف پاهایش را نشان پینه دوز می دهد: +نگاه کن! پینه دوز با تعجب به کف پاهای عِمران نگاه می کند.خبری از زخم و آبله نیست: _اللّٰه اکبر! +به هر کس که نشان دادم و گفتم دیشب در این پاها آبله بود،باور نکرد. _شاید از همین آب باشد. پیش از آنکه خمیر را مهیا کنم، آن را چندی در این آب خواباندم. صدای شیههٔ اسب بلند می شود. عِمران نیم خیز می شود و گردن اسب را می بیند. آسوده خاطر دوبارهٔ می نشیند و به مشک نگاه می کند و می گوید:《نمی دانم اگر برای کسی روایت کنم که روزگاری در برهوتی، از غریبه ای مشکی آب به دستم رسید که هرچه از آن می نوشیدم تمام نمی شد،چه خواهد گفت. آیا مرا دیوانه خطاب نخواهد کرد؟》 _شاید خیال کنند دیوانه و مجنونی ؛ اما چه باک؟بگذار تمام عالم تو را دیوانه خطاب کنند! خم می شود و ریگی برمی دارد و آن را به دست عِمران می دهد. _این ریگ را میان مشتت نگه دار. عِمران با تعجب ریگ را میان مشتش پنهان می کند و به پینه دوز چشم می دوزد. _اکنون در دستان تو ریگی پنهان است . اگر تمام عالم بگویند تو در دستت جواهری پنهان کرده ای ،آیا چیزی بر ارزش این ریگ افزوده خواهد شد؟ عِمران سر تکان می دهد: +نه. _و اگر در دستان تو الماسی پنهان باشد و تمام جهان بگویند که تو ریگی در دست داری،آیا ارزش آن الماس کاسته می شود؟ عِمران دوباره سر تکان می دهد: +هرگز! ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_نهم #رمان_اقیانوس_مشرق با عجله پاپوش را از پا در می آورد و کف پاهایش را
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 ام پینه دوز لبخند می زند: _داستان همین است که گفتی. عِمران در سکوت نگاهش می کند . پینه دوز ادامه می دهد:《عیسای نبی خطاب به بنی اسرائیل فرمود که من برای شما از خدا نشانه و علامتی بر پیغمبری خود آورده ام. من از خاک برای شما پرنده ای می سازم و در او می دمم تا به اذن خدا به پرواز درآید. و همان کرد که گفت. او به کور مادرزاد چَشم داد و مرض پیسی را درمان کرد و مردگان را زنده ساخت و تمام این ها مسیر نبود مگر به اذن خداوند. منکِر اعجاز ،منکِر خداست. اعجاز آخرین زبان دعوت است، برای آن ها که چموشی کردند و چَشم و دل و عقلشان به کار هدایت نیامد!》 +من منکر قدرت خدا نیستم پینه دوز! پینه دوز نگاهش می کند: _از تو که به قدرت خداوند اعتقاد داری می پرسم. آیا خداوند نمی تواند ذره ای از قدرت بی چون و چرای خود را به بندهٔ خاص خودش،به هر آن کس که بخواهد ، امانت دهد؟ +می تواند! _به خداوند سوگند ، علی بن موسی الرضا امام و بندهٔ خاص خداست. او در برهوت ِ بی آب ، مَشکی به دستت داده است که چشمه ای جوشان در خود نهفته دارد.آیا اعجازی فراتر از این برای دعوت تو لازم است؟ چگونه تو را به سوی خود بخوانند؟! عِمران سکوت کرده و در فکر فرو می رود. _آیا آن چهل گام که تو را از برهوت به در خانه ام رساند، برای تسکین هیاهوی قلب تو کافی نیست؟ عِمران در سکوت محض،تنها نگاه می کند. _مرکز تمام عالم را عقل خودت قرار داده ای و هرچه را باعقلت سازگار نیست،یا دروغ می پنداری یا سحر و جادو. این تفکر، خود از عقلانیت به دور است. +از من چه انتظار داری پینه دوز؟که یک شبه به اعتقادات تو مؤمن شوم و اقرار کنم به امامت کسی که نمی شناسمش و تنها نامش را از تو شنیده ام؟! _تنها انتظار من از تو،به قدر ارزنی انصاف است.در خراسان، کسی خانه دارد که عیسی پسر مریم با او برابر نیست. که اگر عیسی پسر مریم مرده زنده می کند، علی بن موسی الرضا عیسی زنده می کند. علی بن موسی الرضا بندهٔ خاص خداست و اعجازش منوط به اذن خداست. صدای شیههٔ اسب دوباره بلند می شود و عِمران دوباره نیم خیز از پس تخته سنگ نگاهش می کند. پینه دوز سعی می کند موضوع گفت و گو را عوض کند: _نگفتی چگونه این مرکب را صاحب شدی. عِمران دوباره می نشیند برابر پینه دوز: _از برکت سکه های تو بود. اسب همچنان شیهه میکشد. +سفر بی مرکب دشوار است. بیست سکه دادم و خریدمش. _اسب پیری نشان می دهد. +پیر هست، اما خسته نیست. راه می رود. _پس تا نیم روز رفتی و میان راه یادت آمد نقشه همراهت نیست. سراسیمه د راه خراسان پیِ ما آمدی و پیدایمان کردی! می خندد: _نکند با خودت فکر کردی من با نقشه پی قلعه رفته ام تا از آبِ حیات بنوشم؟! عِمران می خندد: +من یک لحظه هم به تو شک نمی کنم پینه دوز! عِمران دوباره از جا برمی خیزد و به دور تر ها می نگرد. سر می گرداند. راحله را میبیند؛ اما... +چرا من شتر تو را نمی بینم؟! پینه دوز مبهوت نگاهش می کند: _چه؟! از جا برمی خیزد و نگاهش را به اطراف می گرداند: _شتر...؟! صدای راحله یک باره بلند می شود: ×پدر...پدر...! عِمران پاپوش ها را تندی به ما می کند و دنبال پینه دوز می دود. تخته سنگ را که دور می زنند، راحله را میبینند که زانو زده بر خاک و شتر را لمس می کند کا دراز به دراز ، بردشت افتاده است. پینه دوز ، ناباور طرف شتر می دود: _چه شده؟چرا بر خاک افتاده؟! بالای سر شتر می رسد و با بهت، زانو می زند و دست دراز می کند و سر شتر را به سختی بلند می کند. شتر تکان نمی خورد. عِمران طرف اسب می رود و چیزی نظرش را جلب می کند . زیر سم است ، لاشه ماری مُرده خودنمایی می کند... اسب شیهه می کشد. ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_سی ام #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز لبخند می زند: _داستان همین است که گفتی. عِمر
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 راحله نشسته است بر اسب و پیش تر از پینه دوز و عِمران، در باریکه راه میان دشت می گذرد. تا چشم کار می کند، دشت با بوته هایی کوتاه قامت از علف ، پیش رفته است. عِمران می ایستد و مَشک را به دهان می برد و جرعه ای از آبش می نوشد و می گوید:《در کجا به دنیا آمد؟》 پینه دوز کنارش می ایستد. عرق پیشانی اش را دستار پاک می کند و به دور دست نگاه می کند. _در مدینه.همان که روزگاری یثرب بود و طایفه ای از یهود در آن ساکن بودند و یُمن قُدوم مبارک رسول خدا، نامش را مدینة النبی نهادند. عمران مشک را به طرف پینه دوز دراز می کند. +چه وقت؟ _یازده روز گذشته از ذی القعده، صد و چهل و هشت سال گذشته از هجرت. پینه دوز مشک را می گیرد و به طرف راحله نگاه می کند. قدم تند می کند و خود را به اسب می رساند: _صبر کن تا لبی از آب تر کنی. دست های نحیف راحله افسار می کشد و اسب از رفتن می ماند.پینه دوز مشک را به راحله می سپارد و ادامه می دهد:《تولدش بعد از وفاتِ حضرت صادق(ع) بود.》 عِمران سعی می کند خودش را به اسب راحله برساند. +آیا صادق نیز امام شیعیان بوده؟! پینه دوز سر تکان می دهد: _ما شیعیان نام امامان خود را بی روبرگ نمی بریم. آنان را حضرت و امام خطاب می کنیم و در پس نامش درود و سلام می فرستیم. از فرزندان امیرالمومنین(ع)،یازده نفر به امامت خواهند رسید که علی بن موسی الرضا که سلام و درود خداوند بر او باد، یکی از آنان است. عِمران از سوی مقابل، خودش را به اسب می رساند و سعی می کند زیر چشمی نگاهی به راحله بیندازد. راحله با یک دست، ردایش را برابر صورت می گیرد و با دست دیگر مشک عِمران را به دهان می برد. عِمران به پاهای راحله نگاه می کند. از نوک پاها تا نوک سر پوشیده است. راحله مشک را به طرف پینه دوز دراز می کند و زیر لب می گوید:《السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.》 پینه دوز مشک را از راحله می گیرد و خود از آب می نوشد و مشک را به عمران بر می گرداند دستی بر پشت اسب می کوبد و اسب را هی می کند. اسب شروع به حرکت می کند. عمران مشک را بر دوش می اندازد و می گوید:《از تولدش بگو. چگونه بود؟ آیا امامان نیز همچون ما از مادر زاده می شوند؟》 _آورده اند امام صادق(ع) آرزو داشته تولد علی بن موسی الرضا(ع) را ببیند. +و ندید؟ _مکرر به پسرش، امام کاظم(ع) می گفت که عالِم آل محمد در صُلب توست و کاش من او را می دیدم. +درست همان گونه که من پا به این دنیا نهادم. پدری در آرزوی دیدنم بود که زمانه مهلتش نداد. چَشم که باز کردم تنها زنی بود که مادرم بود و شیرم داد و بزرگم کرد. پدرم در دریای جنوب، طعمهٔ ماهیان شد. ادامه دارد . . .!_
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_سی_یکم #رمان_اقیانوس_مشرق راحله نشسته است بر اسب و پیش تر از پینه دوز و عِمران
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پارت_سی_دوم پینه دوز نگاهش می کند: _به دنبال آبِ حیات؟ +در جست و جوی صیدِ ماهی بود که صیدِ ماهی شد! پینه دوز با دست اشاره می کند به راحله: _راحله نیز از همان کودکی، بی مادر، بزرگ شد. بهار که بیاید، چهارده بهار است که سایه مادر بر سرش نیست. آن سال ها وبا بلای جان مردم بود. مرگ هردم لباسی به تن دارد و با جامه ای دست آدمیان را می گیرد و با خود می برد. گاه موج دریا می شود و غرقه میکند، گاه به شکلِ ناخوشی و بیماری بر آدمی دست می یابد. عِمران به راحله نگاه می کند. پینه دوز عصا بر خاک می زند و پیش می رود: _از یکی از پیرانِ ولایتِ اجدادی ام شنیدم که تعریف میکرد امام صادق(ع) را در راه مکه از نزدیک ملاقات کرده است. ایشان دست بر شانه های پسرشان، امام موسی(ع)، گذاشته و فرموده اند:《از این فرزندم پسری پا به دنیا خواهد نهاد که علم و حلم و فهم و جود و معرفت در او نهفته است. آنچه در امر دین، مردم به آن محتاج اند و در آن اختلاف می کنند، در اوست، او دری است از درهای خداوند متعال.》 اسب بر بلندای دشت می ایستد. عِمران و پینه دوز به اسب رسیده و در دو سوی اسب می ایستند و به پایین تر ها نگاه می کنند. راحله سعی می کند روی خود را از عِمران بپوشاند. پینه دوز با دست اشاره می کند به راهی که در دور دست می گذرد: _آن راه... عِمران نگاه می کند: +کجا؟ _آنجا میان آن دو تپه. +آری،دیدم. _آن راه که چپ می رود،مسیر دریای شمال است و آن که مستقیم می رود، مسیر خراسان. آنجا از هم جدا خواهیم شد. سر به آسمان بر می دارد: _وقت نماز نزدیک است، باید وضو بگیریم. عمران مشک را به دست پینه دوز می دهد و خود گوشه ای بر بلندا می نشیند و نگاهش می کند. پینه دوز راحله را از اسب پایین می آورد و مشک را به دستش می دهد. راحله آن سوی اسب، جایی که کم و بیش از نگاه عمران پنهان است ، مشغول وضو گرفتن می شود. پینه دوز نگاش را بر دشت می چرخاند. گویا سعی می کند سوی قبله را پیدا کند. به عمران نگاه می اندازد و دوباره در دشت می گردد. عِمران از پس پاهای اسب ، سعی می کند راحله را پیدا کند. +در آن کاروان که بودم، سراغ علی بن موسی الرضا را از کسانی که اطرافم بودند گرفتم. گفتند مأمون او را به رضا ملقّب کرده است. پینه دوز می ماند و برافروخته نگاهش میکند: _به خدا سوگند که دروغ می گویند. لعنت خداوند بر دروغ گو ! عِمران از این خشم ناگهانی پینه دوز بهت می کند. راحله صدا می زند:《پدر!》 پینه دوز می رود و مشک را از راحله می گیرد و برابر عِمران مشغول وضو گرفتن می شود. _رضا لقبی است که خداوند برایش انتخاب کرده است ، چون او پسندیده خدا بود در آسمان ها و همین طور رسول خدا د امامان در زمین از او خشنود بودند و او را برای امامت پسندیدند. دست هایش را می شوید و آب به صورت می پاشد . عِمران با تعجب می گوید:《آیا همهٔ پدرانِ گذشته اش که تو آن ها را امام خطاب می کنی، پسندیده خدا نبودند؟》 _به خدا قسم که بودند. ادامه دارد . . .!_