eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
478 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_هفتم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز با همان لبخندی که از لبش جدا نمی شود،
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز نمی داند چه بگوید. فقط لبخند می زند. عِمران ادامه می دهد:《در نقشه، اثری از قلعه نیست. هیچ کس اسمش را هم نشنیده است ؛ نه در شمال و نه در شرق و نه در غرب. اما علی بن موسی الرضا گفت که چشمه را باید در میان قلعه پیدا کنم . نمی خواهم تو را به کاری متهم کنم که نکرده ای . اما حسّی درونم به من می گوید که تو دربارهٔ آن قلعه می دانی.》 پینه دوز می خندد: _جوان...اگر دربارهٔ آن قلعه که چشمهٔ آب حیات در آن است می دانستم، آیا خود به سراغش نمی رفتم؟! عِمران ساکت است و چیزی نمی گوید. پینه دوز آهی می کشد و ادامه می دهد:《عمرت را برای رسیدن با آن آب حیات تلف می کنی. من جای تو بودم به روال عادی زندگی خویش اهمیت بیشتری می دادم. زنی اختیار می کردم و خانه ای می داشتم و از نعمت های خدا بهره می بردم و شکرگزار بودم. دوست داری کلامی از خدا را برایت بگویم که تو را از آب حیات زنده تر کند؟ عِمران نگاهش می کند: +آری! _به خداوندی خدا ، هر گاه سختی و مصیبتی بر ما وارد می شود، به یاد این کلام خداوند می افتم و دلم آرام می گیرد. خداوند عزّوجل می فرماید که من آسایش و آرامش را در آخرت قرار داده ام و خلایق بر روی زمین در جست و جوی آن هستند. عِمران سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید. پینه دوز مشک آب را از دست عِمران می گیرد و می گوید:《از کار این مشک در حیرت نباش جوان. این مشک، تنها اعجازی است حقیر از سر انگشتان مبارک علی بن موسی الرضا . به خدا سوگند که او صاحب زمین و زمان است. کهکشان در نزد او از این مَشک که در دستانِ توست حقیر تر است. ستاره ها و خورشید و افلاک تحت ارادهٔ او در کارند و تو در این مشک حیرانی !》 عِمران سر می چرخاند و از پسِ تخته سنگ به راحله نگاه می کند. گویا راحله به جایی دور خیره است. +این دختر اهل گفت و گو نیست؟!از آن زمان که در خانه ات مهمان بوده ام، تا کنون حتی یک کلمه از او نشنیده ام. پینه دوز لبخند می زند و سر تکان می دهد: _دخترِ من با نامحرمان به گفت و گو نمی نشیند و از غریبه ها فاصله می گیرد. مگر برای ضرورت. عِمران هنوز به راحله نگاه می کند و زیر لب می گوید:《ضرورت؟!》 به قامت راحله می نگرد. راحله ردایی بلند پوشیده که تمام تنش را پوشانده است. +آیا او از این سکوت خسته نمی شود؟ _آن کس که کمتر حرف می زند، بیشتر فکر می کند. دانشی که در سکوت نهفته است، در حرف زدن نیست. عِمران می خندد: +پس من میان شما بی دانش ترینم پینه دوز! پینه دوز می خندد و دست بر شانه عِمران می گذارد: _مقصود من تو نبودی جوان!برای من تو غریبه نیستی، یا در راه مانده ، یا گم شده، یا هر آنچه فکرش را از خیالت بگذرانی. برای من تو مهمانی هستی از جانب علی بن موسی الرضا. به پاهای عِمران نگاه می کند: _راستی از زخم پاهایت بگو. عِمران گویا تازه یاد موضوع مهمی افتاده باشد: +زخم پاهایم؟چه بگویم؟ تو برایم از آن مرهم بگو که زخم هفتاد روزه ام را یک شبه مداوا کرد. ادامه دارد . . .!_ ‌