❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_هشتم #رمان_اقیانوس_مشرق پینه دوز نمی داند چه بگوید. فقط لبخند می زند. عِم
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارت_بیست_نهم
#رمان_اقیانوس_مشرق
با عجله پاپوش را از پا در می آورد و کف پاهایش را نشان پینه دوز می دهد:
+نگاه کن!
پینه دوز با تعجب به کف پاهای عِمران نگاه می کند.خبری از زخم و آبله نیست:
_اللّٰه اکبر!
+به هر کس که نشان دادم و گفتم دیشب در این پاها آبله بود،باور نکرد.
_شاید از همین آب باشد. پیش از آنکه خمیر را مهیا کنم، آن را چندی در این آب خواباندم.
صدای شیههٔ اسب بلند می شود. عِمران نیم خیز می شود و گردن اسب را می بیند. آسوده خاطر دوبارهٔ می نشیند و به مشک نگاه می کند و می گوید:《نمی دانم اگر برای کسی روایت کنم که روزگاری در برهوتی، از غریبه ای مشکی آب به دستم رسید که هرچه از آن می نوشیدم تمام نمی شد،چه خواهد گفت. آیا مرا دیوانه خطاب نخواهد کرد؟》
_شاید خیال کنند دیوانه و مجنونی ؛ اما چه باک؟بگذار تمام عالم تو را دیوانه خطاب کنند!
خم می شود و ریگی برمی دارد و آن را به دست عِمران می دهد.
_این ریگ را میان مشتت نگه دار.
عِمران با تعجب ریگ را میان مشتش پنهان می کند و به پینه دوز چشم می دوزد.
_اکنون در دستان تو ریگی پنهان است . اگر تمام عالم بگویند تو در دستت جواهری پنهان کرده ای ،آیا چیزی بر ارزش این ریگ افزوده خواهد شد؟
عِمران سر تکان می دهد:
+نه.
_و اگر در دستان تو الماسی پنهان باشد و تمام جهان بگویند که تو ریگی در دست داری،آیا ارزش آن الماس کاسته می شود؟
عِمران دوباره سر تکان می دهد:
+هرگز!
ادامه دارد . . .!_