eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
485 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_نهم #رمان_اقیانوس_مشرق با عجله پاپوش را از پا در می آورد و کف پاهایش را
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 ام پینه دوز لبخند می زند: _داستان همین است که گفتی. عِمران در سکوت نگاهش می کند . پینه دوز ادامه می دهد:《عیسای نبی خطاب به بنی اسرائیل فرمود که من برای شما از خدا نشانه و علامتی بر پیغمبری خود آورده ام. من از خاک برای شما پرنده ای می سازم و در او می دمم تا به اذن خدا به پرواز درآید. و همان کرد که گفت. او به کور مادرزاد چَشم داد و مرض پیسی را درمان کرد و مردگان را زنده ساخت و تمام این ها مسیر نبود مگر به اذن خداوند. منکِر اعجاز ،منکِر خداست. اعجاز آخرین زبان دعوت است، برای آن ها که چموشی کردند و چَشم و دل و عقلشان به کار هدایت نیامد!》 +من منکر قدرت خدا نیستم پینه دوز! پینه دوز نگاهش می کند: _از تو که به قدرت خداوند اعتقاد داری می پرسم. آیا خداوند نمی تواند ذره ای از قدرت بی چون و چرای خود را به بندهٔ خاص خودش،به هر آن کس که بخواهد ، امانت دهد؟ +می تواند! _به خداوند سوگند ، علی بن موسی الرضا امام و بندهٔ خاص خداست. او در برهوت ِ بی آب ، مَشکی به دستت داده است که چشمه ای جوشان در خود نهفته دارد.آیا اعجازی فراتر از این برای دعوت تو لازم است؟ چگونه تو را به سوی خود بخوانند؟! عِمران سکوت کرده و در فکر فرو می رود. _آیا آن چهل گام که تو را از برهوت به در خانه ام رساند، برای تسکین هیاهوی قلب تو کافی نیست؟ عِمران در سکوت محض،تنها نگاه می کند. _مرکز تمام عالم را عقل خودت قرار داده ای و هرچه را باعقلت سازگار نیست،یا دروغ می پنداری یا سحر و جادو. این تفکر، خود از عقلانیت به دور است. +از من چه انتظار داری پینه دوز؟که یک شبه به اعتقادات تو مؤمن شوم و اقرار کنم به امامت کسی که نمی شناسمش و تنها نامش را از تو شنیده ام؟! _تنها انتظار من از تو،به قدر ارزنی انصاف است.در خراسان، کسی خانه دارد که عیسی پسر مریم با او برابر نیست. که اگر عیسی پسر مریم مرده زنده می کند، علی بن موسی الرضا عیسی زنده می کند. علی بن موسی الرضا بندهٔ خاص خداست و اعجازش منوط به اذن خداست. صدای شیههٔ اسب دوباره بلند می شود و عِمران دوباره نیم خیز از پس تخته سنگ نگاهش می کند. پینه دوز سعی می کند موضوع گفت و گو را عوض کند: _نگفتی چگونه این مرکب را صاحب شدی. عِمران دوباره می نشیند برابر پینه دوز: _از برکت سکه های تو بود. اسب همچنان شیهه میکشد. +سفر بی مرکب دشوار است. بیست سکه دادم و خریدمش. _اسب پیری نشان می دهد. +پیر هست، اما خسته نیست. راه می رود. _پس تا نیم روز رفتی و میان راه یادت آمد نقشه همراهت نیست. سراسیمه د راه خراسان پیِ ما آمدی و پیدایمان کردی! می خندد: _نکند با خودت فکر کردی من با نقشه پی قلعه رفته ام تا از آبِ حیات بنوشم؟! عِمران می خندد: +من یک لحظه هم به تو شک نمی کنم پینه دوز! عِمران دوباره از جا برمی خیزد و به دور تر ها می نگرد. سر می گرداند. راحله را میبیند؛ اما... +چرا من شتر تو را نمی بینم؟! پینه دوز مبهوت نگاهش می کند: _چه؟! از جا برمی خیزد و نگاهش را به اطراف می گرداند: _شتر...؟! صدای راحله یک باره بلند می شود: ×پدر...پدر...! عِمران پاپوش ها را تندی به ما می کند و دنبال پینه دوز می دود. تخته سنگ را که دور می زنند، راحله را میبینند که زانو زده بر خاک و شتر را لمس می کند کا دراز به دراز ، بردشت افتاده است. پینه دوز ، ناباور طرف شتر می دود: _چه شده؟چرا بر خاک افتاده؟! بالای سر شتر می رسد و با بهت، زانو می زند و دست دراز می کند و سر شتر را به سختی بلند می کند. شتر تکان نمی خورد. عِمران طرف اسب می رود و چیزی نظرش را جلب می کند . زیر سم است ، لاشه ماری مُرده خودنمایی می کند... اسب شیهه می کشد. ادامه دارد . . .!_