#باغنار2🎊
#پارت49🎬
یاد نزدیک بود شاخ در بیاورد. پس این چاقو به کمر، دختر بود! البته با به یاد آوردن رجینا در باغ، خیلی هم برایش عجیب نبود که کسی شبیه او پیدا شود. دختر پسرنما!
_ شما کی هستی؟!
دخترک پوزخندی زد.
_این رو احیاناً من باید بپرسم! ببینم تو با این ریختِت، این وقت شب تو جنگل چیکار میکردی؟!
یاد شک و تردید به جانش افتاد. احتمال داد از نیروهای مخفی باغ پرتقال باشد.
_از کجا باید به شما اعتماد کنم؟!
دخترک شانهای بالا انداخت.
_خب اعتماد نکن. مهم نیست! مهم اینه که بگی چرا دور و بَر کلبهی ما آفتابی شدی؟! وگرنه منم خوش ندارم شپشات بیشتر از این مالیده بشه به یونجهی حیوونام!
بعد هم با بیخیالی از جا بلند شد و رفت. یاد اما از ضعف بیشتر شدهاش، حتی حال تحلیل وضعیت را نداشت. برای همین، در کسری از ثانیه خوابش برد!
اول صبح بود که با سر و صدایی، چشمانش را باز کرد.
_آخه مادر من، چرا از سرجات بلند شدی؟! دوباره حالت بد میشهها!
و صدای یک زن دیگر را شنید که ظاهراً مادر همان دخترک بود.
_اون پسر بدبخت رو از دیشب تا حالا، گشنه و تشنه ول کردی اونجا؛ بعد میخوای هیچ کاری نکنم؟!
بعد از این صداها بود که در باز شد و مادر و دختر ظاهر شدند.
_زود باش دستاش رو باز کن. نگاه کن ریخت و قیافهاش رو!
سپس نزدیک یاد شد و با لبخند گفت:
_بیا پسر جون! از این غذاها بخور که حسابی رنگت زرد شده!
دخترک با اکراه دستانش را باز کرد و یاد شروع کرد به غذا خوردن. غذا خوشمزه بود و خودش هم شدیداً گرسنه! برای همین تا تَه غذا را خورد.
_دستتون درد نکنه! یه سالی بود که یه غذای درست حسابی نخورده بودم.
مادرِ دخترک، نگاهی نگران به او انداخت.
_مگه کجا بودی مادر؟! خونه زندگی داری اصلاً؟!
یاد، عجیب مِهر این مادر در دلش نشسته بود.
_راستش من یه سالی بود که گیر یه مشت از خدا بیخبر افتاده بودم. بلانسبت شما گراز بودن قشنگ. هیچی نفهم و خل و چل!
بعد از آن، یک سری از اتفاقات را برایشان تعریف کرد و دیگر آنها به چشم یک دزد و سارق، به آن نگاه نمیکردند.
اما موقع رفتن هردو از طویله، یاد دید که مادرِ دخترک احوال خیلی خوبی ندارد. برای همین، وقتی داشتند با دخترک به سمت رودخانه میرفتند تا یاد در آنجا خودش را بشوید، تصمیم گرفت از دخترک دلیلش را بپرسد. اول کمی این پا و آن پا کرد؛ اما در نهایت دلش را زد به همین رودخانهای که میرفتند و پرسید:
_ببخشید یه سوال. چرا مادرتون حالشون بد شد؟!
دخترک اول کمی سکوت کرد و بعد روی تخته سنگی نشست.
_اونجا میتونی بری خودت رو تمیز کنی. دید نداره، خیالت راحت!
یاد ابرویی بالا داد. فهمید که از اول هم نباید سوالش را میپرسید. پَکر خواست برود که دخترک گفت:
_مادرم مریضه! باید عمل بشه.
رسماً یاد پایش به زمین چسبید؛ اما دلش نمیخواست با دلداری دادن الکی، بدتر ترحم برای دختر بخرد. به همین دلیل سرش را پایین انداخت و به سمت رودخانه رفت.
اینطوری نمیشد. باید کاری میکرد. اگر آن دختر و مادر نبودند، قطعاً در آن جنگل بلایی سرش میآمد. به همین خاطر به آنها مدیون بود. تمام طول مدت رفت و برگشتش، داشت دنبال راهی میگشت. وقتی برگشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت:
_باید یه کاری کنیم مادرتون عمل کنه.
دخترک تک خندهای کرد!
_این رو خودمم میدونم باهوش! مایهاش مهمه!
یاد آهانی گفت و فهمید مشکل پول است؛ اما باز هم راهی بود و باید کاری میکردند. فکری کل ذهنش را درگیر کرده بود. فقط راضی کردن دخترک و کشیدن نقشه سخت بود.
_برای اونم یه راهی هست!
دخترک لبخند ریزی زد.
_زحمت نکش؛ خودم یه کاریش میکنم. تو خودت رو توش دخالت نده!
یاد روبهرویش ایستاد. یک دفعه فاز برداشت و تند تند شروع کرد به حرف زدن!
_ببین اصلاً برام مهم نیست که شما از من خوشتون نمیاد. من باید به مامانتون کمک کنم. باید به شما کمک کنم. شما جونم رو نجات دادید. حالا درسته یه کم حالت اکشن داشت، ولی بازم بهتون مدیونم! پس تا آخرش هستم و کمکتون میکنم! الانم یه راهی به ذهنم اومده.
دخترک هاج و واج نگاهش کرد.
_باشه بابا. چرا تُرش میکنی؟! فقط یادت باشه من صدقه نمیگیرم. تا اونجاش که مدیون بودی، هیچی؛ ولی بقیش رو حتماً باید تسویه حساب کنیم. حالا بگو ببینم، چه راهی به ذهنت اومده...؟!
شب شده بود و یاد نقشهاش را با دخترک در میان گذاشته بود. چند باری از پنجره، نگاهی به بیرون کرد تا بفهمد دخترک از لاک تنهایی خودش بیرون آمده، یا همچنان مثل لاکپشت که شبها به لاکش میچسبد، به تنهاییاش چسبیده. نمیدانست که دخترک با نقشهاش موافق است و به او کمک میکند یا نه. کلافه دستی در موهایش کشید؛ اما دستش میان موهایش گیر کرد و ژست مثلاً گُنگش، نصفه و نیمه ماند. پوفی کشید و نگاهش به نقشهای افتاد که کشیده و به دیوار وصل کرده بود...!
#پایان_پارت49✅
📆
#14030122
🆔
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344