🎊 🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیایی‌ها رفتن آن‌ها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود نشان نداد! پس از خوردن باقالی پلو با ماهیچه و جمع کردن سفره توسط بانوان باغ، استاد مجاهد ضربه‌ای به پشت رفیق صمیمی‌اش زد. _خب برادر، شامم که خوردیم. حالا تعریف کن که توی این مدت کجا بودی و چه بلاهایی سرت اومده! همگی با نگاهِ منتظرشان، حرف استاد مجاهد را تایید کردند که عمران آهی کشید و خواست شروع به توضیح دادن بکند که ناگهان مهندس محسن میان کلام پرید. _قبل اینکه شروع به توضیح دادن بکنید، لطفاً اول جانشین علی املتی رو انتخاب کنید. چون الان باغ بدون نگهبانه و هرلحظه احتمال خطر است. ابروهای عمران بالا رفت. _مگه علی املتی الان سر پستش نیست؟! بانوان نوجوان که حالشان بهتر شده بود، زبانشان هم باز شده بود. _وا استاد! حالتون خوبه؟! همین قبل شام خودتون برکنارش کردید. این را حدیث گفت که احف تک خنده‌ای کرد. _من این استاد رو می‌شناسم. این الان علی املتی رو بخشیده، فقط روش نمیشه بگه. مهدیه سخنان احف را تکمیل کرد. _دقیقاً. هنوزم مثل قبل قلبش مهربونه! همگی داشتند باور می‌کردند که علی املتی بخشیده شده که ناگهان با "نه" قاطع عمران روبه‌رو شدند. _نه. از بخشش خبری نیست! _پس باید اعدامش کنیم؟! این را مهدینار گفت که با خشم عمران روبه‌رو شد. _نه؛ بذارید حرفم رو بزنم. طبق حرفم علی املتی دیگه هیچ مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره؛ ولی طبق قانون، باید تا معرفی جانشینش سر پستش بمونه! بانو سیاه‌تیری وکیل کارکشته‌ی باغ، با تکان دادن سر، مُهر تاییدی بر حرف‌های عمران زد که مهندس محسن گفت: _این علی املتی‌ای که من دیدم، هنوزم مثل جن‌زده‌ها جلوی کائنات نشسته و یه جا زل زده. حتی شامی که جلوش گذاشته بودم رو هم نخورده. بعد از ایشون انتظار رعایت قانون رو دارید؟! عمران به زمین خیره شد و دستی به ریش‌های نامرتبش کشید. _فعلا مهندس بره سر پُست تا جانشینش رو دقایقی دیگه معرفی کنم. مهندس محسن بدون هیچ حرفی بلند شد و از کائنات خارج شد که استاد ندوشن گفت: _لطفاً بعد از معرفی جانشین، برنامه‌ی سفر فردا رو هم بچینید. رفیق مهد کودکم که علاف ما نیست. الانم به هزار بدبختی ردش کردم رفت و گفتم فردا بیاد. اگه فردا هم نریم، دیگه آبرویی واسم باقی نمی‌مونه! از اینکه با پیدا شدن عمران، استاد ندوشن همچنان به فکر سفر به یزد بود، همگی کلافه دستی به پیشانیشان زدند که عمران به استاد ندوشن خیره شد. سپس چشمانش را ریز کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نقش بست. بعد آرام آرام به او نزدیک شد و دستش را دور گردن او انداخت که استاد ندوشن با جدیت گفت: _استاد بزرگترید، تازه پیدا شدید، احترامتون واجب! ولی من با این رمانتیک بازیا گول نمی‌خورم. اگه می‌خوایید بگید که سفر فردا هم کنسله و باید رفیق مهد کودکم رو دوباره دَک کنم، سخت در اشتباهید! اما عمران تغییر حالت نداد و با همان صمیمیت گفت: _دیگه باید یَللی تَللی رو بذاری کنار استادِ جوان. این باغ به امنیتی که تو باید ایجاد کنی، نیاز داره. سپس با لبخند به همه نگاهی انداخت و گفت: _نگهبان جدید باغ رو معرفی می‌کنم! بعد به سمت منبری که اول کائنات بود رفت و استاد ندوشن را هم همراه خود برد. سپس هردو روی منبر رفتند و عمران دست استاد ندوشن را بالا برد و غدیرخم طور گفت: _هرکس که علی املتی نگهبان باغ او بود، اکنون استاد ندوشن نگهبان باغ اوست. هرکس با او همکاری کند، خدا او را کمک کند و هرکس با او همکاری نکند، خدا نابودش کند. همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند که مهدینار گفت: _خب عربیش میشه...! سپس با یک دو دوتا چهارتا کردن ریز ادامه داد: _قال عمران واقفی: من کان علی املاتی هو الوصی علی حدیقته اصبح الان اوستاد نادوشان الوصی علی حدیقیته. من تعاون معه اعانه الله و من لم یتعاون معه افسده الله. همگی از ترجمه‌ی آنلاین مهدینار شگفت زده شده بودند که دخترمحی سقلمه‌ای به پهلوی آوا واعظی زد. _بفرما. به این میگن مترجم! توی جیک ثانیه مثل مترجمِ گوگل، فارسی رو به عربی تبدیل کرد. آوا نیز با غرولند جواب داد: _اینقدر مترجم مترجم نکن واسم. من انگلیسی ترجمه می‌کنم، ایشون عربی. پس کلی فرق داره! در ضمن من کارت رسمی مترجم‌گری دارم، ولی ایشون فقط بر اساس دونسته‌های خودش ترجمه می‌کنه. درست نمی‌گم جناب مهدینار؟! سپس منتظر جواب مهدینار شد که وی هم با تکان دادن دستانش، یک‌جورایی حرف آوا واعظی را تایید کرد. _ولی من نمی‌تونم این مسئولیت رو قبول کنم! این را استاد ندوشن گفت و همه‌ی نگاه ها را به سوی خودش جلب کرد. _اون‌وقت چرا؟! استاد ندوشن نفس عمیقی کشید و پاسخ عمران را این گونه داد: _من یزد زندگی می‌کنم و کار و بارم همش اونجاست. هم اونجا معلمم، هم تازه متاهل شدم و پول لازمم. پس نگهبانی باغ رو اصلاً نمی‌تونم بپذیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344