#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت1
<<بسم الله الرحمن الرحیم>>
t.h:
درحال آماده شدن بودم. تمام وسایلم را در کولهپشتی کوچکی از شب قبل آماده کرده بودم. جلوی آینه طلق روسریام را مرتب کردم اما با شنیدن سروصدای پدر و مادرم از توی راهرو حرکت دستم آرامتر میشد تا بهتر صدایشان را بشنوم...
- نصفشون پسره نگاه کن. اصلا قیافههاشون نمیخوره برن مراسم اختتامیه...
این را مادرم گفت که از پنجره به کوچه نگاه میکرد. از توی آینه چشمهایم به سمت پدرم نشانه رفت.
- بهشون میخوره بچههای خاکی و خوبی باشن. چندتاشون ریش دارن انگار بسیجیان...دختر هم هست بینشون، آدمای بدی نیستن نگران نباش.
از توی آینه لبخندی به پدرم تحویل دادم. کوه استوار پشتم...
من یک هفته پیش با خانوادهام هماهنگ کرده بودم، ولی نمیدانم چرا مادرم همیشه روز رفتنم یادش میرود که هماهنگ کردیم مثلا!
تندتند خودم را مرتب کردم و کولهام را برداشتم. یه بوس به مادر یه بغل به پدر دادم و از خانه بیرون جستم. مادرم با یک جملهی مراقب باش بدرقهام و از زیر قرآن ردم کرد.
بچهها با دیدن من سوار وَن شدند. با سوار شدن ما آقای مهدینار گفت:«خب من میرم بیرون یه چرخی بزنم تا طاهره خانوم میاد. پاهام گرفت بس که نشستم!»
خواست پیاده بشود که استاد واقفی از کلاهِ سویشرتاش کشید و او را روی صندلیاش نشاند.
- ایشون اومد. بیشین ببینم! مریم جون برو...
بعد به آقای یاد اشاره کرد و از پنجره برای پدرومادرم دستی تکان داد. آقای مهدینار نگاه چپچپی کرد و سرجایش نشست. آقای یاد هم دستی به پیشانیاش زد و حرکت کرد. من طبق معمول کنار غزل نشستم و بعد از احوالپرسی با همه نفس راحتی کشیدم. بیشتر افراد حاضر را نمیشناختم ولی خب به مرور زمان میفهمیدم چهکسانی هستند...استاد را استاد صدا میزنند، آقای مهدینار را مهدینار صدا میزنند و بقیه را هم همینطوری میشناسم. مثلا وقتی گفتند مهندس من میفهمم که او آقای مهندس است بله به همین راحتی...
در دلم مشغول خواندن آیتالکرسی شدم، همیشه وقتی از خانه بیرون میروم همین کار را میکنم.
هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که شهبانو یواشکی گفت:« اون آقاهه که لباس سربازی تنشه کیه؟! نکنه استاد با خودش بادیگارد آورده!»
نورسا خواست بگوید ایشان جناب احف است که خودشان گفتند:« من احفم. ولی چون سر خدمت بودم و نمیخواستم اختتامیه جوایز استاد و از دست بدم، از طرفی هم فرماندمون به زور اجازه داد برای همین نرسیدم لباسامو عوض کنم. ولی چند دست لباس آوردم با خودم تا عوض کنم...»
شهبانو با گفتن آها سکوت اختیار کرد.
استاد واقفی که جلو کنار آقای یاد نشسته بود مغرورانه گفت:« اوممم. اختتامیه جوایز برای رمانم مگه میشه بدون احف باشه؟! اصلا مگه میشه بدون بچههام باشه...تازشم سیدیاسین داره برام پوستر میزنه!»
آقای سید برای یک ثانیه سرش را از لپتاپش بیرون آورد و صورتِ پوکرش نمایان شد.
-« سخت مشغولم...» و دوباره به حالت قبلیاش برگشت.
ولی برایم عجیب بود که شهبانو تا الان آقای احف را نشناخته بود!؟
یواشکی در گوشش پرسیدم:« این همه مدت تو ماشین بودی اونوقت نفهمیدی ایشون کین؟!»
یواشکی در گوشم جواب داد:« من خونم یه شهرک اونورتره داداش! منم تازه سوار شدم.»
چشمانم را بالای سرم چرخاندم و فهمیدم که یک عدد همشهری پیدا کردهام.
ماشین در راستای جاده اصلی قرار گرفت و از شهر خارج شد. بعد همگی گوشیهایشان را در آوردند و مشغول فیلمبرداری از آسمان و ابر جاده شدند. آقای یاد درحالی که از آینه بغل اطرافش را میپایید گفت:« یکی بهجای منم عکس بگیره!»
آقای سید هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: « به جای منم! من سخت مشغولم...» مردی که عینک دودی زده بود گفت:« من بهجای هردوتون میگیرم.»
هردو یکصدا گفتند:«قربون مهندس...»
عه آقای مهندس!
#نقدونظر?¿🤓🌱
#t_y