#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت3
با صدای غرغرهای آقای مهدینار همگی از خواب پریدند. حتی من هم بیتوجه به گذر زمان خوابم برده بود...
- وای خدا چقدر گرمه! چشمام داره عرق میکنه! انگار همهچی داره عرق میکنه! طحالمم داره عرق میکنه! عرق روی طحالمم داره عرق میکنه! وای خدای من این چه آبوهواییه...
کمکم همه صدایشان داشت درمیآمد. هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود. همه پنجرهها را باز کرده بودیم تا بلکه هوایی جریان پیدا کند، اما هیچ تغییری نکرد.
آقای میرمهدی درحالی که عرق پیشانیاش را با دستمال میگرفت، پرسید:« ما الان کجاییم؟! چقدر گرمه...»
آقای یاد سردرگم از پنجره به اطراف نگاه میکرد و پس از کمی تامل جواب داد:« وسط کویر! ولی نمیدونم چرا نمیفهمم کجاشیم دقیقا!»
استاد واقفی با آن قیافهی شمبسکمبلیاش پوکرفیس به آقای یاد خیره شد.
- وسط کویر چکار میکنیم؟!
آقای یاد دستی به موهای آشفتهاش کشید و گفت:« خیر سرم میانبر زدم.»
ناگهان نسیم سردی وارد ماشین شد و همه خنکای هوای پاییزی را حس کردند.
- این باده کار کی بود؟! کی منو باد زد؟!
این را آقای احف گفت که مدام سرجایش جابهجا میشد.
رجینا درحالی که چهرهاش باز شده بود گفت:« کسی شما رو باد نزده، باد خودش اومده!»
از پنجره به آسمان نگاه کردم. آسمان رنگ تیرهای به خود گرفته بود و بوی خاک میآمد...هیچ ابری در آسمان نبود انگار که با عصبانی شدن آسمان، آنها هم فرار کرده بودند.
طهورا از پنجره سرش را بیرون برد و یکدفعه آورد تو! شفق که بغل دستش نشسته بود جویای هوای بیرون شد...
طهورا خیلی آرام گفت:« بچهها به نظرم بهتره هرچه سریعتر ازینجا بریم!»
همه به عقب برگشتند و به او خیره شدند. آقای سید نگاهش به پنجره عقب خورد و بیاختیار گفت:« محمدمهدی فقط برو! »
آقای یاد که دید رفیقش فقط درمواقع خاص نامش را میبرد، از آینه بغل بیرون را پایید و با گفتن یک یا ابوالفضل ماشین را راه انداخت.
دخترها درحال پرسوجو بودند که چه اتفاقی افتاده...! سرعت ماشین بالا رفت و از روی هر دستاندازی که میگذشت، همه به پرواز درمیآمدند و اسامی ائمه(ع) به نوبت سر زبانها میآمد.
افراح که چادرش را مرتب میکرد با شکایت گفت:«خب نمیشد از میانبر نیاید؟!»
ظاهرا سوالش بیجواب ماند، چون در آن موقعیت کسی صدای کسی را نمیشنید.
دیگر منظرهی عقب قابل دیدن نبود و طوفان سهمگین شن پشت سرمان درحال فوران بود.
آقای مهندس بلند شده بود و درحال زور زدن بود تا بتواند پنجرهی بالای سرش را ببندد و همچنان داد میزد که:« پنجره بالای سرتونو ببندید تا گردوخاک نیاد تو ماشین...»
بلند شدم تا پنجره را ببندم ولی دیدن طوفانی که با تمام توانش سعی در تعقیب ما داشت، من را به کنجکاوی وا داشت...بنابراین سرم را از پنجره بیرون بردم و قبل از اینکه بتوانم چیزی ببینم چشمانم کور شد.
غزل از لباسم گرفت و من را پایین کشید. بعد بلند شد و پنجره را بست.
صدای آقای مهندس را میشنیدم که درمیان هیاهو همچنان داد میزد:« و محض رضای خدا تو این موقعیت سراتونو نبرید بیرون! گردوخاک میره تو چشمتون، کور میشید...»
چشمهایم میسوخت. یگانه با ناراحتی جلو آمد و سعی داشت داخل چشمانم فوت کند. من هم چشمهایم را تنگ کردم و روی صورتش تمرکز کردم. بعد از فوت کردن چشمهایم را مالیدم و وضعیت بقیه را از نظر گذراندم. بیزاری در چهرهی همه موج میزد.
آقای یاد با دستفرمانی که داشت، پیچید و ون را پشت سنگی بزرگ پنهان کرد تا از طوفان در امان بماند.
طوفان در آغوشمان گرفت و سنگریزههایش به شیشههای ماشین مشت میزدند. همه گوشهایمان را گرفتیم و منتظر سکوت مطلق ماندیم. پس از دقایقی همهجا آرام گرفت و ما به قیافههای دمغ و پکر همدیگر چشم دوختیم. یکدفعه آقای معین زد زیرخنده و درحالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:« عجب چیزی بودا...»
شهبانو چشمغرهای برایش رفت و چیزی نگفت.
همه با دیدن آقای معین که موهایش را میتکاند تا شنهایش بریزد، کارش را تکرار کردند.
نورسا لباسش را تکاند و چشمش به چشمم افتاد. با تعجب گفت:«طاهره چشمات چی شده!؟»
- چیزی نشده گردوخاک رفت توش...
کلمات را به سرعت از دهانم خارج کردم و چندبار پلک زدم تا درست بتوانم ببینم...
#نقدونظر ?¿🤓🌱
#t_y