-«دلگرم باشید. خدا با ماست محکم باشید! اول باید این کشتی رو متوقف کنیم.» این را استاد واقفی گفت که با حالت تفکرآمیزی به اطراف نگاه می‌کرد. رجینا به سمت اتاق بالای کشتی اشاره کرد و گفت:«از اونجا کشتی رو هدایت می‌کردن...» همگی از پله‌های آهنی بالا رفتیم. کفش‌هایمان روی پله‌ها تلپ و تلپ صدا می‌داد. به کابین ناخدا رسیدیم. بوی نم می‌داد و صدای جیرجیر هرچیزی که بود شنیده می‌شد. سکان فلزی برای خودش می‌چرخید و دم و دستگاه ساده‌ای که برای خودش روشن بود، خودنمایی می‌کرد. آقای معین دستش را روی شانه‌ی آقای مهندس گذاشت و گفت:«مهندس برو ببین ازش سردرمیاری؟!» آقای مهندس سرش را تکان داد و نزدیک‌تر رفت. کمی به دستگاه کنترل کشتی نگاه کرد و دکمه‌ای را زد. صدای تخلیه‌ی چیزی شنیده شد. نورسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:«صدای چی بود؟!» غزل از پنجره‌ی کوچک کابین به دریا نگاه کرد و گفت:«فکر کنم دریا آلوده شد!» آقای مهندس که یکی‌یکی دکمه‌ها را می‌زد تغییراتی هم داخل کشتی به‌وجود می‌آمد، درهمین حال می‌گفت:«این کشتی خیلی قدیمیه...واگرنه نباید دکمه‌ی تخلیه‌ی دستشویی داشته باشه. کشتی‌های امروزی دستگاه تصویه‌ی فاضلاب‌ داره که توی خود کشتی، تصویه انجام میشه...» افراح به اطراف نگاه کرد و گفت:«تروخدا دکمه‌ی دیگه‌ای رو نزنید. این کشتی همین‌طوریشم قراضه‌ست می‌ترسم قطعاتشم از هم جدا بشه...» آقای مهندس بدون اینکه جوابی بدهد همچنان تندتند دکمه‌ها را فشار می‌داد. آقای یاد جلو رفت و مردد گفت:«مهندس جان بسه دیگه بیا کنار شاید من بلد باشم.» اما ایشان همچنان انگشتانش در جنب‌وجوش بود...آقای یاد به ما نگاهی انداخت و بعد یکدفعه گفت:«بچه‌ها بگیریدش...» آقای احف و میرمهدی به مهندس چسبیدند و سعی می‌کردند تا او را که در تقلا بود خنثی کنند. می‌خواستم بگویم بچه‌ها بس کنید که آقای مهندس در آخرین لحظه دکمه‌ای را زد و صدای زیبای خانمی از بلند‌گو طنین‌انداز شد. -«حالت خودکار غیرفعال شد.» با شنیدن این جمله همه سرجای خود متوقف شدند. دست‌های مهندس روی سیستم پهن شده بود و بقیه آقایون از پاهایش گرفته بودند. -«دیدین؟! کم‌کم قِلِقِش دستم میاد!» این را آقای مهندس گفت که لبخندی به پهنای صورتش زده بود. شه‌بانو آهی کشید و زیرلب گفت:«امیدوارم سالم برگردیم.» استاد سرش را تکان داد و گفت:«احسنت. ناخدا مهندس هدایت کشتی رو به شما می‌سپارم.» بعد از کابین ناخدا خارج شد. آقای احف و میرمهدی و یاد که هنوز او را چسبیده بودند، با تک سرفه‌ی استاد او را ول کردند و خودشان را جمع‌وجور کردند. طهورا به من نگاه کرد و گفت:«احساس می‌کنم نباید تنهاشون بذاریم...» خندیدم و گفتم:«کی آقای مهندس؟!قلقلش دستش میاد.» ولی برای اطمینان آقای مهدینار کنار ایشان ماند تا اتفاقی نیفتد. بقیه بیرون رفتیم تا از هوای آزاد لذت ببریم. هوا گرم و آفتابی بود. بوی دریا را که باد خنک در فضا پخش می‌کرد، به مشام کشیدم. شفق به اطراف نگاه کرد و با نارضایتی گفت:«بچه‌ها ولی صبحونه نخوردیم!» به خورشید و پرتوهای سوزانش نگاه کردم و گفتم:«الان که دیگه ظهره...» با دخترها رفتیم داخل آشپزخانه تا ببینیم برای خوردن چه چیزی پیدا می‌کنیم. آقای سید را دیدیم که سرش را داخل جعبه‌ای کرده و تویش را نگاه می‌کند. با شنیدن صدای پای ما سریع برگشت و در جعبه را بست. بعد چشمانش را بست و گفت:«نچ نچ نچ همش آت و آشغاله یه چی پیدا نمیشه بخوریم که...» پیشانی‌اش عرق کرده بود و به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید نگاه ما از جعبه‌های پشت سرش گمراه شود! یک‌دفعه بارقه‌های امید در چشمان نورسان پیدا گشت و گفت:«نودلامونو بخوریم؟!» -«اتفاقا دیدم محمدمهدی و استاد واقفی دارن درمورد ناهار صحبت می‌کنند، نودلارو آوردم پایین آماده کنیم بخوریم.» این را آقای مهدینار گفت که با کوله‌ پشتی‌اش ناگهان ظاهر شد. آقای سید به طرف جعبه‌ی دیگری آنطرف آشپزخانه رفت و گفت:«یادم رفت بگم...اینجا تن ماهی است!» لب‌های نورسان دوباره آویزان شد. رجینا که به همه‌جا سرک می‌کشید، مرموزانه به طرف جعبه‌هایی رفت که آقای سید پنهانش می‌کرد. درش را آرام برداشت و گفت:«اوفف ببینید اینجا چی داریم!...» ؟¿🤓🌱