سرانجام چهره‌ی استاد واقفی جدی شد و گفت:«اسلحه‌ها رو بیارید. همگی ما سربازیم و همیشه دنبال فرصتی برای شهید شدن بودیم. حالا این فرصت پیش اومده...همه آماده شید تا در مسیر حق حرکت کنیم و در کنار یکدیگر با اون هیولای بیریخت بجنگیم!» بارقه‌های امید در چشمان یک به یک بچه‌ها پیدا شد و همگی مصمم‌تر از همیشه بلند شدند و آرمان‌های دیرینه‌شان را در ذهنشان مرور می‌کردند... به دستور استاد، آقای مهندس و احف جعبه‌های اسلحه‌ها را آوردند. آقای یاد هم به توضیع آنها مشغول شد. من کراسبوام را برداشتم همانی که چشمم را گرفته بود. غزل یک چاقوی جیبی کوچک برداشت، رجینا هم... شفق همیشه دوست داشت شمشیر داشته باشد. بقیه هم به نوبت اسلحه‌هایی را که بیشترشان تیرکمان بود، دریافت کردند. استاد واقفی شروع کرد به گفتن موقعیت‌های بچه‌ها:«محسن به محض اینکه از کابین رفتیم بیرون میری اتاق کنترل و تا می‌تونی سعی کن کشتی رو روشن کنی و از هیولا دور کنی. کمان‌دار‌ها از روی کشتی با فاصله کنار هم وایمیستین و مهندس و پوشش میدین تا هیولا فرصت گرفتن کشتی رو پیدا نکنه و در آخر یه تیم چندنفره می‌خوایم تا حداقل آسیب رو بتونه به هیولا بزنه و اون دختری رو هم که بیرونه بتونه پوشش بده...» بی‌اختیار دستم را بالا گرفتم و با مِن‌مِن گفتم:«من کمانم کوچیکه و از فاصله‌ی دور نمی‌تونه شلیک کنه باید نزدیک هیولا باشم.» یگانه و غزل هم به کراسبو‌شان نگاه کردند. یگانه درحالی که اسلحه غزل، من و خودش را برانداز می‌کرد گفت:«ماهم همینطور...» آقای معین هم اعلام آمادگی کرد و تیم ضربه اصلی به هیولا آماده شد. بقیه هم باید با تیراندازی آقای مهندس و مارا پوشش می‌دادند. نقشه‌کشی برای حمله که تمام شد؛ ما دخترها شال‌ها و روسری‌هایمان را سفت کردیم و آقایون بندهای کفششان را محکم‌تر! تکانه‌های کشتی کمتر شده بود. سکوت مرگباری در فضای بیرون حاکم بود و فقط صدای امواج دریا بود که به گوش می‌رسید. قبل از رفتن جلیقه‌‌های نجات‌مان را محکم‌تر بستیم، اسلحه‌هایمان را برداشتیم و درحالی که همگی نفس‌هایمان را حبس کرده بودیم و آماده نبرد بودیم؛ آقای سید در را آرام باز کرد. به سرعت همگی خارج شدیم و حالت تدافعی گرفتیم‌. تنها چیزی که توجهمان را جلب کرد و مارا حیرت‌زده، همان دخترک عجیب و غریب بود که ناگهانی پیدایش شده بود. با چادری که داشت بالای سر هیولا پرواز می‌کرد و از ضربات پی‌درپی او رهایی می‌یافت. انگار که چادرش اختیار او را در دست گرفته باشد، به جهات مختلف او را هدایت می‌کرد. دوباره بالای سرش پرواز کرد و این‌بار هیولا به سمتش چرخید و تکان نهایی را به کشتی وارد کرد. لحظه‌ای دخترک به ما که مردد و به نوبت از کابین کشتی بیرون می‌آمدیم، خیره شد و هیولا فرصتی جدید برای انتقام از دخترک پیدا کرد. انتقام از دخترکی که حسابی عصبانی‌اش کرده بود... لحظه‌ی نفس‌گیر ضربه‌ی هیولا به دخترک، جریان خون به گوش‌هایم حجوم آوردن و سروصدای بچه‌ها را که سعی در آگاه کردنش داشتند را نشنیدم. تنها صحنه‌ای که دیدم، رها شدن دخترک از ارتفاع زیادش به سمت آب دریا بود. بی‌اختیار به سمت لبه کشتی دویدم و چشمانم خیره به هیاهوی امواج دریا دنبال جسم بی‌جانش می‌گشت. امواج دریا متلاطم‌تر از آن بود که بتوان چیزی در آن دید. ضربان قلبم سریع شده بود...یعنی الان یک نفر جلوی من مرده بود؟! بدون اینکه فرصتی برای نجات پیدا کردنش پیدا کنم؟! آن هم دختر؟! آن هم همسن و سال من؟! غزل با سرعت خودش را کنار من رساند و گفت:«پیداش کردی؟! همون دختره رو؟...» تنها جوابی که داشتم نه بود! بعد به سمت بقیه برگشتیم و با سردرگمی سرم را به نشانه منفی تکان دادم. هیولا که از دست ناجی ما خلاص شده بود، سعی در نابود کردن ما کرد. پاهای گنده‌اش را به سمت کشتی ما حرکت داد و دستان بزرگش آماده غرق کردن کشتی... استاد واقفی که حسابی عصبانی شده بود و نارضایتی در صورت گردش موج می‌زد، با صدای بلندی فریاد زد:«حالا!» همگی به موقعیت‌های خود رفتیم. آقای مهندس بلافاصله از پله‌ها بالا رفت تا به اتاق کنترل برسد. بچه‌ها هم شروع کردن به تیراندازه...من برای بقیه اعضای گروه سری تکان دادم و ماهم از پله‌های پشتی به طبقه‌ی بالا رفتیم. به دو ستونی که بالای کشتی برای دیدبانی بود، طناب متصل کردیم و از آن بالا رفتیم. به غزل و آقای معین سپردیم که تا می‌توانند چشمان هیولا را هدف بگیرند. دستم را روی قلب یگانه گذاشتم. قلبش خودش را قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید...انگاری سعی در پرواز کردن داشت. محکم بغلش کردم و فشارش دادم. بعد گفتم:«بریم.» ضامن کراسبو را کشیدیم. از طناب گرفتیم و بین زمین و آسمان به پرواز درآمدیم. قرار بود روی پشت هیولا فرود بیاییم. ?¿🤓🌱