🎊 🎬 _پس بالاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد! و لحظاتی بعد جناب سرگرد و همراهان وارد کائنات شدند که استاد مجاهد با لبخند اولین نفر به استقبالشان رفت. _سلام جناب سرگرد. خوش اومدین. اتفاقاً الان ذکر و خیرتون بود! جناب سرگرد نگاه متفکرانه‌ای به استاد مجاهد انداخت و پس از سلام و علیک کوتاهی گفت: _ذکر و خیر من؟! _بله دیگه. داشتم بهتون زنگ می‌زدم که دیگه خودتون تشریف آوردید. جناب سرگرد سری تکان داد. _خب! کارم داشتید؟! استاد با دست یاد را نشان داد و با تبسمی ریز گفت: _می‌خواستیم بگیم که ایشون حافظه‌اش برگشت خداروشکر. داشتیم بهتون زنگ می‌زدیم که بیایید ببریدش! همگی از صراحت کلام استاد مجاهد شوکه شده بودند. انگار که داشت یک غریبه را به پلیس معرفی می‌کرد. یاد همچنان سربه‌زیر، در دلش آشوبی به پا شده بود که جناب سرگرد نگاهش را به او دوخت و یک دور کامل وراندازش کرد. _خب خداروشکر. تبریک میگم. و پس از کمی مکث، نگاهی به چهره‌ی بقیه انداخت و ادامه داد: _حالا که خوب شدن، به چیزی هم اعتراف کردن؟! جناب سرگرد این سوال را از همگی پرسید؛ ولی استاد مجاهد فکر کرد که باید او جواب این سوال را بدهد. به همین خاطر دستانش را درهم گره کرد و با حسرت و سری پایین گفت: _بله. متاسفانه قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفتن! جناب سرگرد لب‌هایش را تر کرد که استاد مجاهد که انگار سوالی برایش پیش آمده، بلافاصله سر بلند کرد و با نگاهی پرسشگر ادامه داد: _راستی شما چرا اومدید اینجا؟! شما که قضیه‌ی خوب شدن ایشون رو تا الان نمی‌دونستید! جناب سرگرد خواست جواب بدهد که عمران چند قدمی به او نزدیک شد و کنار استاد مجاهد ایستاد. _فکر کنم یه مشکل دیگه پیش اومده. درست نمیگم جناب سرگرد؟! جناب سرگرد دستی به ریش‌هایش کشید و سپس سری تکان داد. _درسته. ما برای یه قضیه‌ی دیگه اینجا اومدیم. سپس دستانش را پشت سرش حلقه کرد و چند قدمی راه رفت. بعد برگشت و روبه همه گفت: _شماها یه پرونده‌ی دیگه توی اداره دارید. درسته؟! دخترمحی جواب داد: _جناب ما خیلی پرونده داریم پیش شماها. اصلاً فکر کنم نصف پرونده‌های شما مربوط به ماست. کدومش رو می‌گید حالا؟! چشم‌های جناب سرگرد ریز شد که بانو سیاه‌تیری گفت: _ایشون درست میگن. من وکیل باغم و از همه‌ی پرونده‌ها خبر دارم. حالا به قول ایشون کدوم پرونده رو می‌گید؟! پرونده شکایت از قاتلین استاد و یاد. پرونده‌ی دزدی از باغ. پرونده‌ی ضرب و شتم علی املتی با مرد در سوپرنار. پرونده‌ی ضرب و شتم علی پارسائیان در نمایشگاه ماشین. پرونده‌ی مواد مخدر یاد و آخری پرونده‌ی سارقین استاد و یاد. کدومش؟! جناب سرگرد که انتظار این همه پرونده را نداشت، سرش را از روی کلاه نیروی انتظامی خاراند و با جدیت گفت: _همون دومی. پرونده‌ی دزدی از باغ! _خب چیز جدیدی راجع به این پرونده گیرتون اومده؟! جناب سرگرد پس از مکثی کوتاه، سرش را بالا و پایین کرد. _عرضم به خدمتتون که با اعتراف این خانوم، سارقین باغ پیدا شدند. و با دستش، به همان دختر دست‌بند زده شده اشاره کرد که ناگهان مهدینار با صدای بلندی گفت: _تکبیر! که با چشم غره‌ی جناب سرگرد روبه‌رو شد. _کجان اون سارقا؟! معرفیشون کنید به ما تا تیکه پارشون کنیم. نمی‌دونید که با دزدی اونا، ما چه بدبختی‌هایی که نکشیدیم! این را بانو شبنم گفت و همزمان محکم انگشتان دست و قولنج گردنش را می‌شکست و ظاهراً آماده‌ی هر نبردی بود. جناب سرگرد بدون توجه به حرف بانو شبنم، دوباره همه را از نظر گذراند. _سارقین همین الان توی این جمعن! اگه دقت کنید، پیداشون می‌کنید. همگی با تعجب به یکدیگر نگریستند. اما سارقی پیدا نکردند که بانو احد نزدیک دختر دست‌بند زده شد و با دست آن را نشان داد. _سارق همینه. خودشم رفته اعتراف کرده. می‌دونم باهاش چیکار کنم! سپس خواست به طرف دختر حمله کند که با دخالت خانوم پلیس و بانوان باغ، نتوانست به هدفش برسد. _خودتون رو کنترل کنید خانوم. در ضمن گفتم سارقین، نه سارق. بله. این خانوم یکی از سارقینه و دومین سارق هم...ایشونه! و انگشت اشاره‌اش را به سمت یاد گرفت. یادی که روی زانوهایش افتاده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. از همان موقعی که دختر کلبه با پلیس داخل شد، حدس زد که لو رفته. البته حس عجیب لعنتی‌اش به آن دختر هم دوباره به جریان افتاده بود. قلبش آن‌قدر تند می‌زد که اگر قلب بالا آوردنی بود، تا الان آن را بالا آورده و راحت شده بود. با این حال ذهنش پر از سوال شد. دختری که به او علاقه‌مند شده، چرا باید خودش و او را لو دهد؟! مگر خطری آن‌ها را تهدید می‌کرد؟! حالا تکلیف مادر دختر چه می‌شود؟! اصلاً حال او چطور است؟! خوب است یا بیمار؟! زنده است یا مُرده؟! همه‌ی این سوال‌ها مثل خوره به جانش افتاده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344