💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت51🎬 سکوتم را که می‌بیند، تشر می‌زند: -بده دیگه! مستاصل دست می‌کنم در جیب مانتو‌ام
🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونی‌شونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی سازمان مطابقه! اونارو شناسایی می‌کنن. قاچاقشون می‌کنن به این کشورا و بعدش، از اعضای بدنشون استفاده می‌کنن! فقط همینم نیست! این فقط یکی از کارای کوچیکشونه. دخترا رو از کشورای مختلف، مثل بنگلادش و افغانستان و پاکستان و ایران، شهرای حاشیه خلیج فارس یا شهرای مرزی می‌دزدن یا سرشون شیره می‌مالن؛ به اسم مهاجرت و پول بیشتر و زندگیِ لوکس و آنچنانی می‌فرستن به جایی که شبیه اون چیزی نیست که می‌خوان! برای بردگی! ایران یه کشور معبر و مبدأ ترانزیت قاچاق انسانه. قاچاقی که در اصل می‌رسه به کشورای عربی حاشیه جنوبی خلیج فارس یا اروپا و کردستان عراق...و کلی کار بزرگ و کوچیک دیگه، از قاچاق اسلحه و...هر خلافی که به ذهنت برسه! پس پیمان درست می‌گفت! یکی از همان دخترها هم راحیل اوست! باورم نمی‌شود! چشمانم به نقطه‌ی ثابتی خیره شده و تکان نمی‌خورد. دوباره با همان صدای آهسته و جدی‌اش می‌گوید: -نسیم همه‌ی اینارو فهمیده بود...فهمیده بود که چشم دیدن منو نداشت! کاش اون وقت به حرفش گوش می‌دادم. کاش گریه‌ها و التماساش رو نادیده نمی‌گرفتم! سرش را پایین می‌اندازد. کلاهش را برمی‌دارد و موهای کم پشتش را چنگ می‌زند. -می‌گفت از سازمان بیام بیرون! دستش رو بگیرم و باهم بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه! اما...اما اون موقع نمی‌تونستم! تمام فکر و ذهنم شده بود ارتقاء سازمان...سازمان...سازمان و پول بیشتر! با فکر اینکه چقدر این مدت، غم در دل نسیم بود و من نمی‌دانستم، بند بند وجودم اشک می‌ریزند! دست می‌کند در جیبش و یک هارد کوچک بیرون می‌کشد. داخل دستمال می‌گذارد و به سمتم هل می‌دهم. -بگیرش! هرچیزی که راجب اون سازمانه اینجاست! از ایمیلا گرفته تا اسامی رابطا توی کشورای مختلف، کدها و حسابای خرید و فروش، اسم درمانگاه‌ها و پزشکا و پرستارا و مؤسسه‌هایی که توش آدم دارن و از همه مهم‌تر، اسامی اصلی و کامل RTA. هارد را از روز میز برمی‌دارم. با دیدن همان علامت مثلث، چشمانم گرد می‌شود! -این...علامت چیه؟! نفس عمیقی می‌کشد: -این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه. روی تمام وسایل و مدارک و قراردادایی که به سازمان مربوط میشه، خورده! بهش میگن، گره مرگ! گره‌ی که با مرگ و پایان و آغاز همه چی همراهه. اونا معتقدن که هرکسی، وارد سازمان میشه دیگه به خودش تعلقی نداره، زندگی و مرگ، همه و همه، بستگی به خواسته‌های سازمان داره! هرکدوم از این مثلثا نشون دهنده‌ی یکی از اعضای اصلی سازنده RTA هست. می‌خواهد جمله‌ی بعدی را بگوید که گارسون نزدیک می‌شود و سینی چای را، روی میز می‌گذارد. پدر نسیم یک‌لحظه سرش را بالا می‌گیرد. هردو چند لحظه به‌هم خیره می‌شوند. گارسون آهسته لیوان هارا روی میز مقابلمان می‌چیند و بعد از کنار میز دور می‌شود. مهران سریع دست می‌برد زیر بشقاب کیک و یک کاغذ بیرون می‌کشد. نمی‌دانم آنجا چه نوشته است، اما رنگ از رخش می‌پرد. سریع کاغذ را مچاله می‌کند. به سمتم خم می‌شود. -من چند روز پیش بالاخره تونستم یه رابط پیدا کنم که منو از کشور خارج کنه! یه هفته دیگه که من رفتم، این هارد رو باید برسونی دست قاضی سید رضا اسدی، توی دادگستری مرکزی کار می‌کنه. آدم خوبیه؛ اونقدر قدرت داره که همچین شبکه‌ی فاسدی رو از ریشه بکنه و نجاتت بده! به اطراف چشم می‌چرخاند و سریع می‌گوید: -یادت باشه غیر اون، این هارد نباید بیافته دست کسی! می‌خواهم چیزی بگویم که میان حرفم می‌پرد: -بچه‌ها خبر اوردن که چندتا از اعضای سازمان رو همین نزدیکیا، توی پاساژ دیدن! همین الان باید سریع از اینجا خارج شیم. نفس‌نفس می‌زند: -برو سمت صندوق. بچه‌ها از اینجا خارجت می‌کنن! دست می‌کند در جیبش و موبایلم را روی میز می‌گذارد. سریع بلند می‌شود و با قدم‌های تند، به سمت در می‌رود. گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. موبایل و هارد را، از روی میز چنگ می‌زنم و به سمت صندوق می‌روم. گارسون که مرا می‌بیند به سرعت به سمتم می‌آید: -زودباش بیا دنبالم. به سمت آشپزخانه می‌رود. پشت سرش می‌دوم. انتهای آشپزخانه در سفید رنگ آهنی را می‌کشد. هوای سرد از بیرون به داخل هجوم می‌آورد. به سمتم برمی‌گردد: -از این پله‌ها برو بالا دو سه طبقه که رفتی، وارد پاساژ شو. از آسانسور برو همکف و خارج شو. حواست باشه از جمعیت فاصله نگیری! قلبم به تپش افتاده است و دستم می‌لرزد. حتی وقت نکردم ردیاب را به لباس پدر نسیم وصل کنم. بیشتر از همه، ترس از این ارتفاع لرزش شدیدی به پایم وارد کرده است...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344