#بازمانده☠
#قسمت60🎬
-اینکه شنیدم...تازه عقد کرده!
اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود!
دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایشان میغرد:
-برای انتقام چی بهتر از این که جلوی چشمش عزیزش پرپر بشه...زجر بکشه...نابود بشه؟! اون موقع...شاید ،کمی از اون هشتسال جبران میشد!
منم...صبر کردم! صبر کردم تا برن سر خونه زندگیشون.
تو اون مدتی که زیر نظر داشتمشون فهمیدم زیادی به هم وابستهان!
درست، دو هفته بعد عروسیشون شنیدم که زنش، برای یه پروژه رفته جنوب!
میخندد و به چشمان خیسم خیره میشود. زمزمهاش بدنم را مور مور میکند:
-لازمه اسم دختره رو بگم؟!
دلم میگیرد! نه برای خودم! برای راحیلی که گذرش افتاده بود به پیمان!... پیمان؟ پیمانی که خودش قربانی بود! قربانی یک اتفاق شوم!
-دیگه از اینجا به بعدش، برات آشناست!
یه نامه تنظیم کردم، از یه شرکت کله گندهی تجاری. فرستادم دم در هتلش!
اون دختر بخت برگشته هم اومد؛ به همون آدرس؛ تو همون ساعت!
هه...نمیدونست چیا در انتظارشه!
یه مدت بعد، دقیقا همون موقعی که از همه جا و همه کس بریده بود... از پیدا کردن راحیل ناامید شده بود... به حسام یه پیغام ناشناس فرستادم، جای راحیل و بهش گفتم. اونم حیرون و ویلون پاشد اومد جایی که ته خط بود! ته زندگیش...مملکت سعودی! حالا دیگه نوبت اون بود که بهم التماس کنه! بیافته به پام! جلوم زار بزنه، بخواد کمکش کنم ولی...وقتی من و دید نشناخت!
انگار فقط من بودم که اون روز، وقتی از پلهها افتاد، برام تبدیل شد به یه نقطهی سیاه، وسط تقویم زندگیم و بعدش اون نقطه، همهی روزام رو سیاه کرد... حتی بهش فکرم نمیکرد. فقط یه خاطرهی کمرنگ بود گوشهی ذهنش!
ریتم ضربههای کفشش به زمین با زمزمههایش تلاقی میکنند و به گوشم میرسند:
-اما برام مهم نبود...بالاخره یکی باید این وسط، تقاص زندگی رفتهی منو پس میداد...کی بهتر از خودش؟
سرمای زمین آرام آرام در جانم ریشه دوانده و باعث شده است به وضوح به رعشه بیفتم!
حتی نمیتوانم، لرزش صدایم را کنترل کنم:
-راحی...راحیل چه گناهی کرده بود که...باید به جای حسام تقاص پس میداد؟
چرا کش...کشتیش!
دوباره میخندد!
-من؟ من نکشتمش!
خودکشی کرد!
خودش، خودش و کشت!
دقیقا...دقیقا چند لحظه قبل اینکه حسام برسه بالا سرش!
منم اونجا بودم. پیش حسام. پیش راحیل!
به اینجا که میرسد، لبهایش کش میآید. قهقه میزند، صدایش از دیوارهای سنگی بالا میروند و کل سوله را پر میکنند.
چشم هایش را ریز میکند و در چشمانم زل میزند:
-اگه خودکشی نمیکرد هم من نمیذاشتم زنده بمونه! اون دیگه متعلق به خودش نبود! سازمان اون و فروخته بود!
نفس عمیقی میکشد:
- زودتر از چیزی که فکر میکردم خورد شد.
اونقدر بالا سر راحیل زجه زد که یه وقت ترسیدم نکنه...نکنه از حال بره و قسمت جذاب داستان بمونه!
دیگه وقتش بود که بفهمه، این بلا از کجا افتاده تو زندگیش... از همون روز!
همه چیو براش تعریف کردم. اونم یقهامو گرفت و مشتاش و خالی کرد تو صورتم.
اما من، هیچ کاری نکردم! میدونستم...میدونستم که دیگه قرار نیست برگرده! همینجا تهاش بود! ته حسام و راحیل!
گذاشتم هرچی نفرت داره خالی کنه تو صورتم. هرچقدر بیشتر بهم مشت میزد بیشتر احساس سبکی میکردم! بیشتر خوشحالم میکرد!
دندانهایش به هم میخورند:
-چون میدیدم داره جلز و ولز میکنه. میدیدم داره از درون میسوزه و آب میشه!
بهش گفتم فقط کافیه از من خواهش کنه! التماس کنه که جونش و بهش پس بدم...اما زیادی کله شق بود...!
#پایان_قسمت60✅
📆
#14031201
🆔
@ANAR_NEWSS 🎙
♨️
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344