💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#خانواده‌ای_به_نام_باغ_انار #پارت2 استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت: _الان دقیقاً کجا هستن؟ یکی
استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت: _احف و یاد، شما با احتیاط وارد باغ انار بشید و بچه‌ی بانو شبنم رو نجات بدید. فقط مواظب باشید دسته گل به آب ندید. حالا اگه شد، دسته گل به دلستر بدید. احف و یاد، تعظیمی کوتاه کردند و از ناربانو خارج شدند و به طرف باغ انار راه افتادند. همگی مشغول فکر کردن بودند که بانو ایرجی و بانو فرجام پور، با یک تخته وایت بُرد وارد ناربانو شدند تا کارگاه آموزشی را برپا کنند و به اعضا تدریس بدهند که با دیدن مردان، درجا خشکشان زد و باهم گفتند: _مگه ورود آقایون توی ناربانو ممنوع نبوده؟ استاد واقفی قضیه را برای بانوان تدریس‌گَر توضیح داد و گفت: _به علت وضعیت بحرانی باغ، کارگاه آموزشی امشب لغو و زمان کارگاه جبرانی، متعاقباً اعلام می‌شود. بعد از این حرف استاد، همگی غرق فکر شدند که بانو حدیث پوفی کشید و گفت: _ای بابا. این مردا اومدن توی ناربانو، نمی‌زارن یه دقیقه راحت باشیم. استاد واقفی با اخم گفت: _یه عمر شماها اومدید باغ انار، حالا ما میاییم. توی باغ انار مهمان نوازی کردیم، پیژامه‌مون رو در آوردیم و شلوار رسمی پوشیدیم. در کل خیلی کار کردیم تا شماها راحت باشید. حالا نوبت شماست. یه شب هم شما مهمون نوازی کنید. بانو حدیث قانع شد و گفت: _باشه، اشکالی نداره. فقط لطفاً ظرفای شام رو شما مردا بشورید. استاد واقفی که دید چاره‌ی دیگری ندارد، پیشنهاد حدیث بانو را قبول کرد. همگی دوباره غرق فکر شدند که بانو دخترمحی گفت: _خب دوستان، حسی که الان دارید رو توی پنج کلمه توصیف کنید. اگه توی چهارکلمه توصیف کنید، بهتون جایزه میدم. علی پارسائیان گفت: _مثلاً چه جایزه‌ای؟ دخترمحی پاسخ داد: _مثلاً توی شستن ظرفا، بهشون کمک می‌کنم. بانو سُها چراغ اول را روشن کرد و گفت: _حش دخطری رو دارم که طرش ورش داشطه. دختر محی تعجب کرد و گفت: _چی؟ بانو زینتا که رگ به رگ زبانش برطرف شده بود، پوزخندی زد و گفت: _ایشون اینقدر توی عوض کردن کیبوردش تعلل کرد که زبونش هم به اینجور کلمات عادت کرد. بانو دختر محی گفت: _حالا چی میگه؟ بانو زینتا جواب داد: _میگه که حس دختری رو دارم که ترس، وَرِش داشته. همگی یک به یک حس خود را توصیف کردند و از طرف اعضا، مورد تشویق قرار گرفتند. نوبت به بانو نوجوان انقلابی رسید که ناراحت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. بانو فائزه کمال الدینی علتش را پرسید که بانو نوجوان انقلابی جواب داد: _یه عالمه کارت پستال دیجیتال درست کرده بودم و گذاشته بودم توی بایگانیِ باغ انار که الان با این وضعیت جنگ و خونریزی، همشون سوختن و به فنا رفتن. بانو سلاله‌ی زهرا مثل همیشه لبخندی زد و گفت: _نگران نباش دوست جونم. شاید کارت پستالات سوخته باشن، ولی استعدادت که نسوخته. پس نا امید نباش و به خدا توکل کن. بانو ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد، خطاب به بانو سلاله‌ی زهرا گفت: _احسنتم خواهری. فتبارک الله و احسن الخالقین. قال رسول الله... بانو فائزه کمال الدینی حرف بانو ای رفته ز نسل خاتم برگرد را قطع کرد و گفت: _این همه تعریف و تمجید، فقط به خاطر یه جمله؟ _بله. _خب پس ادامه بدید. _نه دیگه. همینقدر بسشه. بعد از پایان تمرین بانو دخترمحی، دوباره همگی غرق فکر شدند که احف و یاد، با صورت‌هایی سیاه و لباس‌هایی پاره و موهایی ژولیده، از باغ انار بازگشتند... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344