#باغنار
#پارت8
استاد مجاهد آستینهایش را بالا زد و گفت:
_سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم.
احف که چاقو به دست، آمادهی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت:
_پس تکلیف کیک چی میشه؟
_تکلیفش معلومه دیگه. میمونه واسه افطار.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟
سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد:
_بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمیشنوید؟
استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت:
_اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟
احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد:
_روزهام، ولی نیتام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزهی کله گنجشکی میگرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمهی کله گربهای میزدیم.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_وقتی زمینهی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره.
سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت:
_بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریعتر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه.
استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
_بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرینمون داره تلخ میشه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادمالزهرا گفت:
_تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمهی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم.
بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمهی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره میکرد، گوشیاش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد:
_آهای عالیجناب عشق! فرشتهی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بیصاحابش!
استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت:
_لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزهی شکم نیست. بلکه روزهی زبون و چشم و گوش هم هست.
دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفسزنان به شوهرش رسید و گفت:
_سلام و عشق. کِی نشست؟
شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد:
_سلام و دل. چی نشست؟
_هواپیمات دیگه.
_آهان! همین دو ساعت پیش نشست.
بانو شبنم لبخندی زد و پرسید:
_برام نارگیل آوردی؟
سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد:
_بله. تازه برات آووکادو هم آوردم.
بانو شبنم با عشوه گفت:
_خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود.
سید مرتضی چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیزم، آووکادو یه میوَس؛ نه یه کادو.
لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد:
_نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه.
پس از گفتوگوهای عاشقانهی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلیهای خود در سالن سرچشمهی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت:
_سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟
و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد:
_نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعهی بعدی رفتم، برات بیارم.
با این پاسخ کوبندهی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت:
_این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود.
بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت:
_این سر بچههای فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچهی اول و سوممون هم اینجوری بود.
بانو ایرجی سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_پس زودتر بچهی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد.
_اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد.
بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت:
_به سلامتی این بچهی پنجمتونه؟
بانو شبنم جواب داد:
_بله. چطور مگه؟
بانو نورا در حالی که دستش زیر چانهاش بود، لبخندی زد و گفت:
_اتفاقاً یکی از همسایههای ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچهای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زنداداشم پنج شُعلَس."
بانو شبنم قهقههای زد و گفت:
_عجب جملهای! زنداداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟
_چرا. زنداداشه هم جواب داده "انشاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچههای من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن."
بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت:
_اگه بانوان غیبتکننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب همهی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
#پایان_پارت8
#اَشَد
#14000128