💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت21 همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌ا
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه‌ی شمسیه؟ چرا اسمش منظومه‌ی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد... ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟! در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشی‌اش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد: _سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم. جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و می‌خواهند به دنبال کار و زندگی‌شان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: _این شتریه که اول و آخر، دم همه‌ی خونه‌‌ها می‌خواد بخوابه. احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت: _البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونه‌ای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره. بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت: _خدایا، یعنی قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟ استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت: _این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که. هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافه‌ی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت: _بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ می‌زنم که بیاد ببرتش. احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته. استاد اول چشم غره‌ای به احف رفت و دست وی را از شانه‌اش برداشت و سپس گفت: _مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس. دوباره احف دست خود را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن. استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت: _آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزه‌اس. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت: _امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان. سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمال‌الدینی گفت: _اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمی‌بینید جلوی راه رو گرفته؟! احف جواب داد: _تکلیفش مشخصه. بیدارش می‌‌کنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه. احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت: _تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک. همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت: _پس با این وضعیت، راهی نمی‌مونه جز اینکه از روش بپریم. دیگر چاره‌ای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند: _آقای علی پارسائیان؟ علی پارسائیان جواب داد: _بله. _کجا می‌خوایید برید؟ _بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت و گفت: _مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط می‌تونم به مقصد اول برسونمتون. علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد: _بنده هم می‌خوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم. بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید. _بنده هم می‌خوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم. بانو کمال‌الدینی گفت: _بنده هم می‌خوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم. بانو طَهورا گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم. اعضا یکی یکی سوار وَن می‌شدند که نوبت به دخترمحی رسید...