سال ۱۴۰۴ است.
تازه کابینه رئیس جمهور جدید تشکیل شده.
خدا خیر بدهد به آقای رئیسی. ایکاش این رئیس جمهور جدید هم مانند او باشد. بنده خدا به دلیل فرسودگی حاصل از کار و سفر زیاد، تأیید صلاحیت نشد. آقایان شورای نگهبان ترسیدند که به خاطر کار زیاد، کار دست خودش بدهد.
آقای واقفی هم حسابی وضعش توپ شده. برای جشنواره هایش پلاک طلای انار جایزه میدهد. بازار کتاب رونق گرفته و سرانه مطالعه به سی ساعت در روز رسیده است.
آنقدر وضع نویسنده ها خوب شده که هیچکس ماشین زیر پایش را به خاطر چاپ کتاب نمیفروشد.
شوهرم از سرکار برگشته است. به جای سلام و احوال پرسی داد میزند: سوخت. سوخت.
قابلمه و غذا باهم سوختند! در واقع باز هم سوختند. خداراشکر این بار مثل اون یکی بار آشپزخانه آتش نگرفت.
_بازم تو فکر و خیال داستان جدیدت بودی؟ خودت هیچی میترسم کل مجتمع رو آتیش بزنی! به دوتا بچهی طبقه پایینیمون رحم کن.
عرق شرم بر پیشانیام مینشیند. یک لیوان آب انار به دستش میدهم تا آرام شود.و میگویم: از خدات هم باشه! همه با آب شنگولی میرن تو فضا من با قلم و کاغذ!
آرام شد! از خواص آب انار است! آخر انار سرد است!
زنگ میزنم تا از بیرون غذا بیاوردند. دوتا تسبیح میآورم. یکی برای یار یکی برای خودم. کنار هم مینشینیم روی مبل. به تابلوی روبهرویمان چشم میدوزیم. یک مولاتی پنجاه در هفتاد است که آقای واقفی برایمان قاب کرده و فرستاده.
ماهم داریم یک میلیون و دویست و پنجاه و چهار هزار صلوات باقی مانده را پرداخت میکنیم.
#تمرین95
#نامه