بسم رب ال......
کور شو
چشم از صفحهی گوشی گرفتم. هر چه پلک میزنم هیچ نمیبینم. هیچ نمیبینم و همه چیز میبینم.
مبلها سر جایشان هستند؛ ولی چرا اینقدر کهنه و خاک گرفته شدهاند؟ با پشت انگشت اشاره چشمانم را ماساژ دادم. به گمانم چشمانم ضعیفتر شدهاست. دوباره چشم میچرخانم.
تصاویر عینی دست گردن تصاویری آشنا انداختهاند و مرا به سمت خودشان میخوانند.
صدایم کردند چایی بنوشم. فهمیدم به نوشیدن یک استکان چایی دعوتم میکنند؛ ولی مثل همیشه حرف نمیزدند. صدایشان فرق داشت. رنگ و روی وا رفتهی مبلها را گذاشتم به حساب چشمان ضعیفم. برای صدای اینان چوب خط چه کسی را رد بزنم؟
سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا انداختم تا فراری دهم اوهامی که مرا احاطه کرده است.
لیوانم را از سینی برداشتم تا پذیرایی آخر جلسهی همان اوهام باشد؛ زهی خیال باطل.
لیوان همیشگیام جایش را با استکانی کوچک و نعلبکیای با حاشیههای قرمز عوض کرده است. شکر دوست ندارم ولی ته استکانم یک بند انگشت شکر نشسته و قاشق چایی خوری هم. یک قلوپ از چایم را نوشیدم. تلخ بود. تلخیاش به عمق جانم نشست. شیرین هم نشست!
استکان را بالا گرفتم و نگاهش کردم. قهوهای نبود. سیاه بود. چشمانم را بستم و مابقی چای را سر کشیدم. دوست ندارم چشم باز کنم. دیدن آن همه که هست و از من دور است زجرم میدهد. قلبم دو شیفت کار میکند. جور باری که روی دوشش است را میکشد. گوشهایم میشنوند ولی نه هر صدایی را.
صدایی از عمق جانم راه به گوشم باز کرده. هم به شنیدنش محتاجم و هم زجرم میدهد. نه توانایی بیشتر کردن صدا را دارم که به وضوح بشنوم و نه قطع میشود که رها شوم.
چند روزیست گویی با چیزی یا کسی قرارداد بستهاند که فقط همهمههایی آشنا را بشنوند.
سخت است دیدن آنچه ناپیداست! سخت است دیدن و انکار کردن.
قطرات عرق از کنار شقیقهام به پایین سر خوردند. پاییز است و تن من زیر آفتاب سوزان بیابانی سرگردان.
دستی سر شانهام خورد و از اینکه کجا سیر میکنم پرسید.
هر آنچه دیدم را به زبان آوردم. نگاهی به یکدیگر کردند و کم کم لبانشان کش آمد. دیوانه نامیدندم.
دیوانهی او شدن عالمی دارد.
#تمرین97
#نصری
#آوینار