ارتعاش صدای گرم مادر، از دیار عشق، ضربهای بود بر بلور بغضام. شکست. طوفان شد. اشک، امانم نداد. با صدایی که وسطِ هق هق، به زحمت شنیده میشد، طلب دعا کردم. دعا کرد و من، همان لحظهی تاریخی و سرنوشتساز، خوردن تیرِ دعای مادر را وسطِ سیبلِ اجابت، دیدم. رد خور نداشت. با اینحال از قدیم گفتند: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه». گوشی را به سمت ضریح گرفت. گوشی مقدس پیدا کردم. غمها و اضطرابها و خواستههایم را هر چه در دل داشتم گفتم؛ حتی فرصت را مغتنم شمرده، برای سلامتی و عاقبت به خیری عزیزانم هم دعا کردم. یک نفس گفتم و گفتم؛ تا خشکی آب دهانم اعلام ختم کلام داد. زبانم را دوری چرخاندم؛ ولی حس اول را نداشتم. با سلامی دوباره، از آبِ حیات، معصومهجان، خداحافظی کردم. آن سلامِ پایان، پایان همهی غمهایم بود. مادرم گوشی را از گوش خانمجان، گرفت و میخ نهایی را کوبید:
- برو با خیال راحت درستو بخون. برات دعا کردم. مطمئنم خانم جواب میدن.
تلفن را که قطع کردم، دیگر از اضطراب و خستگی خبری نبود. درد دل با کوثر نور، مثل آمپول تقویتی، جانِ دوباره، به سلولهای خاکستری مغزم بخشید. کتاب دوم، کاملاً نو بود. برای اولین بار، باز کردم و شروع کردم به خواندن. فقط دنبال مطالبی که به نظرم مهم بود، میگشتم. شاید از هر پنج صفحه، نصف صفحه را خوب خواندم و به خاطر سپردم. اذان صبح که از بلندگوی مسجد محل بلند شد، هر دو کتاب تمام شده بود. امتحانات تشریحی بود و برای پاسخگویی، نیاز به مرور داشتم. بعد از نماز صبح، شروع به مرور کردم. ساعت نزدیک هفت بود که کتاب را بهسینهچسبانده، به طرف میدان کارزار، حرکت کردم. ماشین را در فضای باز، نزدیک سالن امتحانات، پارک کردم. روی جدول باغچه، کنار ماشین، نشستم و آخرین صفحات را مرور کردم. سوت پایان، زده شد. امکان گرفتن وقت اضافه نبود. رأس ساعت هشت صبح، به افق جامعه، امتحان شروع شد.
درس را جوری خوانده بودم که اگر از همان مطالب خوانده شدهی من، سوال طرح شده بود بیست میشدم؛ وگرنه احتمال پاس نشدن درس هم متصور بود. برای امتحان اول، فرصت بیشتری گذاشته بودم و اضطراب کمتری داشتم. پاسخگویی به سؤالات، تا ساعت ده طول کشید. حد فاصل دو امتحان، رفت و برگشت من برای تحویل برگه و صوت دلنشین قرآن بود.
امتحان دوم، شروع شد. تپش قلبم، هم. در سالن نبودم؛ صندلیام روبروی ایوان آینه بود و سخت مشغول امتحان بودم. صدای سالن را نمیشنیدم. در گوشم «مطمئنم خانم جواب میدن» تکرار میشد. برگه را از روی زمین، کنار صندلی برداشتم. بسمالله گفتم و شروع کردم. سؤال اول را بلد بودم. کامل نوشتم. نصف صفحه شد. دوم و سوم را هم همینطور. از مراقبِ وسط سالن، دو برگه سفید اضافه گرفتم. هر سؤال را با بسم الله مجدد و التماس به بیبی شروع میکردم و با شُکر به اتمام میرساندم. هنوز برای شادی پیروزی زود بود. به سوال دهم رسیدم. هیچ یک از کلماتش را ندیده بودم. قلبم که کمی آرام شده بود، دوباره به تپش افتاد. صورتم داغ شد. به یاد سیبل، تیرِ دعا و به هدف خوردنش افتادم. بعد از سؤال ده، یک سؤال دیگر بود. نگاهم را به اول برگه امتحان سُر دادم. یازده سؤال بود. هر کدام دو نمره. با خودم گفتم: «این که میشه بیست و دو». دقیقتر دیدم. یک سؤال اختیاری و قابل حذف بود. برگشتم به انتهای برگه. سؤال یازدهم، آشنا بود. خوانده بودم. ده را حذف کردم و بعد از نه، یازده را نوشتم. آنچنان پوفی کشیدم که صندلینشینان اطراف، همه، اتمام کارم را فهمیدند.
نمیدانم چطور برگه را دادم و از جامعةالزهرا خارج شدم. به خودم آمدم، در خیابان ساحلی، مشغول رانندگی، سَرم را به آسمان و گنبد طلایی خانم بلند کرده بودم و پشت سرهم تشکر میکردم. ماشین میرفت و دل من برای خودش ایستاده بود و عرض ادب میکرد. با صدای بوقی ممتد، هر دو یکی شدند.
«لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق» را آهنگین خواندم و به طرف خانهی مادر حرکت کردم.
چند روز بعد جواب امتحانات آمد. شاید برای دیگران باور کردنی نبود؛ اما من، همان موقع که با خانم، میان جمعیت، از راه دور، خلوت کردم، باورم شد. مادرم هم. هر دو امتحان را بیست شده بودم. یادآوری «کمکت میکنم»، دلم را لرزاند: «ما شما را از هر جهت به طور ویژه کمک خواهیم کرد».