«به نام خدای یاقوت ها»
تاحالا شده یهویی وارد جای تاریکی بشین!؟ چکار می کنین!؟
حتما آروم قدم بر می دارین و دست روی دیوار می کشین که کلید برق رو پیدا کنین. حواستون هم کاملا جمعِ که به چیزی برخورد نکنین.
اوضاع گروه ما اول کار دقیقا اینجوری بود.
چندتا آدم کم تجربه یهویی افتاده بودیم وسط اتاق تاریک ونمی دونستن چکار کنن!؟
نه تجربه ی خاصی داشتیم نه مدت زیادی بود کلاس هارو شرکت کرده بودیم و نه حتی نسبت به همدیگه شناخت کافی داشتیم.ولی خدا کمک کرد و خیلی زود کلید چراغ پیدا شد و روشنش کردیم.
منم نشستم کنار چراغ و گفتنم:
_خیالتون راحت، کنترلش با من.
چراغ که روشن شد تازه همدیگه رو دیدیم. مثل شرکت کنندهای مسابقه ی محله، خودمونو معرفی کردیم:
_سلام فاطمه هستم
_سلام، من محدثه ام
_سلام، اسم من لیلاست
_سلام،منم سودابه ام
اسم گرومون هم گذاشتیم یاقوت و رفتیم سراغ اصل مطلب.
_حالا برا شروع چکار کنیم!؟
_ ...
_ ...
_ ...
_ببخشید استاد احد، میشه کمک کنید؟!!
و اینگونه بود که، ما تا روز آخر چپ و راست استاد احد رو تگ@ می کردیم و ایشان از دست ما اندک آرامشی نداشتند.
بعد از کِشوقوُس های فراوان گفتیم بریم سراغ مطالعه و یافتن اطلاعات دربارهٔ حضرت خدیجه(سلام الله علیها). هر نکته یا موضوع خاص و متفاوتی که به چشممون خورد رو نوشتیم تا اگر لازم شد استفاده کنیم.(مثلا: یه دیالوگ طلایی توی داستان خاتون هست که میگه:_اگه زن بخاطر خدا برای همسرش کاری انجام بده،خدا روز نیاز خودش جبران میکنه.
این دیالوگ دقیقا برگرفته از سخن حضرت خدیجه.س. بود که استفاده کردیم.)
برای داستان، چندتا موضوع و ایده پیشنهاد دادیم ولی خیلی خوشمون نیومد. و معلوم بود که به دل استاد بختیاری هم ننشسته. چون همش می گفتند: _بازم بهش فکر کنید.
دوباره افتادیم دنبال ایده. اینبار به این نکته هم توجه داشتیم که بهترین ایده، دور از ذهن ترین هست؛ نه نزدیک ترین. چون ایدهٔ نزدیک همه بهش دسترسی دارن و تکراری میشه. اما ایده های دور از ذهن رو کمتر کسی بهش دسترسی پیدا می کنه، و میزان جذابیتش هم بالاست.
وسط همین تحقیق وپژوهش های ذهنی بود که، من رفتم حرم حضرت معصومه.س. داشتم زیارت نامه رو می خوندم، که رسیدم به اینجا:
_السلامُ عَلَیکِ یا بِنتَ فاطِمةَ وَ *خَدیجَه*...
وقتی به اسم حضرت خدیجه رسیدم، حالم یه جوری شد، رو کردم به ضریح وگفتم:
_بانو جان، خودتون می دونید که ما نه دنبال هدیه و جایزه گرفتنیم، نه چیز دیگه ای. حالا که قراره از مادرِ بزرگوار شما بنویسیم، خودتون کمک کنید شأن و حرمت مادرتون، حفظ بشه و خدایی ناکرده چیزی ننویسیم که، بی احترامی به مقام ایشون بشه.باورم نمیشد اینقدر زود جواب بگیریم.اما گرفتیم. چون از این خاندان هر خیری که بخوای(چه کوچک چه بزرگ) حتما نصیبت می کنند.
بالاخره ایده رو پیدا کردیم. چجوری؟!
الان میگم براتون:
تلویزیون یه مستند پخش می کرد به اسم«ثبت با سند برابر نیست».
اسمش باعث شد برام جذاب بشه و موضوعش رو دنبال کنم. درباره زمان رضاشاه بود. می گفت: هرزمینی که کیفیت بالایی داشت رو به زور وبا قیمت خیلی پایین از صاحبانش می گرفتن و متعلق به شاه می شده.
از اونجایی که بنده کنترل کلید برق هنوز دستم بود. سریع چراغ ایده رو روشن کردم. به سرعت نور پریدم و هرچی دیده بودم برای بچه ها تعریف کردم.
به همین باحالی ایده شکل گرفت و بَهبَه و چَهچَه استاد بختیاری رو هم بلند کرد.
طبق ایده ی اولیه، شروع کردیم و یه متن نوشتیم. ولی خیلی خام بود و شدیدا نیاز داشت به پربار شدن.
کار اصلی ما شروع شد، و مدام متن رو می خوندیم و ویرایش می کردیم. یه جاهایی کار، گره می خورد و اختلاف سلیقهها خودش رو نشون می داد. ولی سعی میکردیم بهترین نظر رو پیش ببرم. تااینکه متن تقریبا شکل و شمایل داستانی، به خودش گرفت.
از اونجایی که بازهم یه جاهایش اختلاف نظر داشتیم. تصمیم گرفتیم به صورت جدا هرکدوم متن رو طبق اون چیزی که نظرمون هست بنویسیم بعد بیاریم و روی هم سوارش کنیم.
ونهایتا اون متنی که بهتر شده رو انتخاب کنیم و پیش ببریم.
شب سختی بود اون شب، تا نزدیکی های اذان صبح نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم
تا به نتیجه مشترک رسیدیم و شروعِ داستان، نقطه اوج، و پایان داستانمون با جزییات مشخص شد.
یک نفر(حالاشما فکر کنید اون یه نفر من بودم)مسؤلیت خطیر قلم زدن رو برعهده گرفت و طبق نظر جمع، داستان رو نوشت.
شاید روی هم رفته قریب به ۱۰۰ بار متن رو خوندیم، خط به خط پیش می رفتیم و ویرایش می کردیم، گردش قلم ها رو اصلاح می کردیم، افعال و توصیفات رو تغییر می دادیم و کم و زیاد می کردیم، جمله های طولانی رو کوتاه تر می کردیم، حتی نگارش دستوری و ویراستاری هم سامان می دادیم و ...