دیروز پرچم متبرک امام رضا را آورده بودند. امتحان شیمی را که دادم سریع به خانه آمدیم و حاضر شدیم برای استقبال از خادمین حرم امام رضا.
انجا که رفتم سریع برنامه های گوشی را پاک کردم تا فضای خالی برای ثبت گزارشات امروز را داشته باشد. از همه چیز عکس می گرفتم. پیر و جوان. با حجاب و بی حجاب. سالم و روی ویلچر نشسته.
زمانی که پرچم را آوردند همه چشم ها گریان بود. هر کسی دستی به پرچم میکشید. خادم امام رضا هم با صدای زیبایش میخواند. اصلا حال و هوای امام رضایی بود.
دستم که به پرچم رسید فقط یک چیز را با خودم زمزمه کردم.
-یا امام رضا، من دو هفته دیگه باید به ضریحت دست بکشما. نا امیدمون نکن.
خادمین حرم با پرچم و نیرو های امنیتی بالای سالن ورزشی، نزدیک به مجری و تزئینات نشستند. زمانی که مردم همه ایستاده بودند و حواسشان به دادن سلام به امام رضا بود، چشمان و دوربین من چیز دیگری را ثبت میکرد.
پسرجوان یکی از خانم های مسجد. به سختی راه میرفت. دکترها جوابش کرده بودند. بنده خدا وقتی سربازیش تمام میشود در اوج جوانی میگویند که سرطان دارد. همراه با پدر و مادر و خواهرش آرام به پرچم نزدیک شدند.
یک دستش روی سینه بود و سلام میداد. یک دست دیگر هم روی پرچم بود. به پهنای صورت اشک میریخت.
دستانم میلرزید ولی نباید همچین صحنه یی را از دست میداد. زمانی که برگشتند من هم آرام دوربین را خاموش کردم. به کنار دوستم رفتم و دست به صورت گرفتم. آرام ولی شدید گریه میکردم. آن صحنه را کمتر کسی دیده بود. مریم که درمورد حالم پرسید قضیه را برایش تعریف کردم. حالا دوتایی گریه میکردیم.
-زهرا نامردی اگه رفتی مشهد واسش دعا نکنی.
یکدفعه حواسم به مریم جمع شد.
-تو مگه نباید بری مدرسه جلسه دارید؟
-نه بابا. پرچم امام رضا و خادماش اومدن بعد من برم جلسه کنکور؟
با خنده گفتم:
-نه که خیلی واسه کنکور میخونیم، تو هم میرفتی جلسه!
بعد از تمام شدن مراسم، پرچم را بالای در ورودی گرفتند تا مردم یکبار دیگر دست به پرچم بکشند. خادمی که پرچم گرفته بود را دیدم. پسرهای سرود دورش جمع شده بودند. به بچه ها نفری یکدانه پیکسل هدیه میداد. خداروشکر که برادر کوچیکترم جزء پسرهای سرود بود و پیکسلش را من غارت کردم. الحمدالله واقعا!
اخر کار هم با خانم های مسجد و پرچم و خادم ها عکس دسته جمعی گرفتیم و سالن را کمی جمع و جور کردیم....
بعد هم با خستگی تمام به مسجد رفتیم برای نماز.
آخر کارهم به خانه امدم و تا شب خوابیدم...خستگی امتحانات و آن روز را دَر کردم.
#روزنگار
#افرا