«فردا شب مراقب باش»
خواب دیدم خوابگاه بودم. وقت شام بود. با دوستانم رفتیم سلف. در ظرف غذا را باز کردم. همه خیلیعادی داشتند غذا میکشیدند. اما من ذوق کردهبودم. غذا کوفتهبرنجی بود. اما کوفتههای عجیب. آب نداشت. در برنج، غوطهور بود. گرد و سفید با دانههای سبزی. درست مثل توپ فوتبال کوچک. کوفته در لیستغذاهای سلف نبود. حتما آنشب خاص بود. نمیدانم!
قاشق و چنگال را برداشتم. کوفتهها را از لای برنج بیرونکشیدم. با ولع شروع به خوردن کردم. غذایمان که تمام شد، بیرون آمدیم. ذهنم دوباره مشغول شد. خواب دیشب چه بود؟ چیزی یادم نمیآید. اما میدانم مرموز بود. خیلی مرموز و ترسناک. دوباره فکر کردم. یادم آمد دو جملهاش را:
_ فردا شب مراقب باش. قراره بیان دنبالش.
صدایش آشنا بود. خیلی آشنا. اما چهرهاش چگونه بود؟ او که بود؟ چرا حافظهام پاک شده؟ باید مراقب چه چیز باشم؟
پلههای سلف را طیکردیم. هوا خنک بود. ستارهها درخشان. نورچراغ، محیط را روشن کردهبود. البته فقط فاصلهی سلف تا خوابگاه را. یک عرض خیابان بین این دو فاصله بود. درحال رد شدن گفتگو میکردیم. نزدیک آنطرف خیابان بودیم. صدای کشیده شدن لاستیک آمد. سر برگرداندم. پیکان سفید با رانندهای عجیب. مردی پنجاه شصتساله. با لبهایی صورتی و صورتی سفید. قیافهای وحشتناک بیخیال و آرام با چشمان بی روح آبی و موهای سفید.
دست راستش از پنجره بیرون بود. دست دیگرش روی فرمان. فرمانش برعکس بقیه بود. نگاه بیاحساسش را به من دوخت. ترش در وجودم رخنه کرد. لبخند کمرنگ مسخرهاش نمایان شد. نمیشناختمش. اما از او منتفر شدم. میخواستم مثل بقیه فرار کنم. همچنان نگاهم میکرد. چند نفر دورهام کردند. نفهمیدم از کجا. جلو آمدند. نفهمیدم چرا. همچنان خیره بود. دقت کردم. رد نگاهش به نگین انگشترم بود. همان نگین شیشهای خاص. با رنگ آبی کمرنگ درخشان. این انگشتر چهطور دست من بود؟ جلو آمدند. درگیر شدیم. دستهایم را درهوا تکان میدادم تا دستهایشان را دور کنم. جنگ سختی بود. چند نفر به یک نفر؟!
لعنت به من. دیشب هم گفتهبود. همان موقع که خواب بودم.
_ فردا شب مراقب باش. قراره بیان دنبالش.
#روزانه6
#نقد