با چشمهای ترسانم که به هر جهت میدوید، دنبال راهی بودم برای فرار.
قدمهای لرزانم را تند کردهبودم.
چادرم که از روی مهدیه کنار میرفت، دوباره مرتب میکردم. جمعیت هر لحظه بیشتر و صداها هر دقیقه بلندتر میشد.
پسری را دیدم که چهرهاش را پوشانده بود. در چهارپنج متری من ایستاده بود. لبخند کثیفی به لب داشت و سنگ تیزی به دست.
تپشهای قلبم را هم میشنیدم و هم به وضوح حس میکردم. آب دهنم خشک شدهبود. تمام دنیایم در آن موقع فقط در حفظ مهدیه از خطر خلاصه شدهبود. جوان دستش را به عقب برد. نشانه گرفت.
سریع رویم را برگرداندم. مهدیه را سفت به خودم چسباندم. چشمهایم را محکم بسته و منتظر بودم هر لحظه چیزی به سر یا کمرم بخورد. در دلم آشوبی به پا بود. هزار بار بدتر از آشوب خیابانهای این شهر. عاجزانه امام حسین را علیاصغرش قسم میدادم که برای مهدیهام اتفاقی نیفتد.
آن به آنِ لحظههایم با تشویش و اضطراب سپری میشد. بعد چند ثانیه اما خبری نشد. تعجب کردم. گفتم شاید آن جوان پشیمان شده. اما نه! امکان نداشت. آن شرارتی که در چشمانش بود، این اجازه را به او نمیداد. با احتیاط برگشتم. پلیسی او را به زانو درآورده بود. پلیسی دیگر دوان دوان، خودش را به کنار من رساند.
دستهایش را به حالت دفاع باز کرد و گفت:
_ در پناه من حرکت کنید. نمیذارم چیزی بهتون بخوره.
#قلم_ورزی7