لیوان قهوه را بر میدارد و به دنبال نیمکتی میگردد تا روی آن بنشیند. فضای داخل کافه را دوست ندارد. بوی سیگار حالش را به هم می زند.
کمی جلوتر فضایی برای نشستن هست تماشای غروب آفتاب یکی از کارهای مورد علاقه اوست وقتی آسمان نه آبی است و نه تاریک نه ماه را به نمایش می گذارد و نه عرصه ی جولان خورشید است. آسمان حال عجیبی دارد درست مثل کلارا.
روی اولین نیمکت می نشیند و انگشتانش را حائل لیوان کاغذی که بخار از آن بلند می شود قرار می دهد.
چشمش می خورد به مردی که چند شاخه گل رز در دست دارد . به نظرش آشناست؛قبلا او را جایی دیده .
به یک باره خاطرات آن شب شوم برایش زنده می شود و به خود می لرزد.
اگر آن جوان به کمکش نمی آمد معلوم نبود چه بر سرش می آمد.
ساعت از یک گذشته بود و کلارا در راه برگشت به خانه بود که جوانی تلو تلو خوران جلوی راهش را گرفت کلارا ترسیده بود و نفس نفس میزد. پسرچاقویی از جیبش در آورد و نزدیک کلارا آمد.چشمانش به رنگ خون بود.
دست کالارا کشید تا با خود ببرد که ناگهان کسی از پشت سر با او گلاویز شد وفریاد زد زودتر برو ...برو
حالا دوباره فرشته نجاتش را دیده بود که با چند نفر دورهمی دوستانه ای گرفته بودند. صدایشان می آمد
_برادر محمد کجا بودی؟
_چندتا شاخه گل گرفتی؟ بده ببینم
او به همه سلام می کند و کنارشان می نشیند. همانطور که گل ها رو روی زمین کنار نیمکت می گذارد ادامه می دهد:
امشب شب ولادت پیامبرما حضرت محمد هست. پیامبری که خودتون بهتر از من از ویژگی ها و عظمتش آگاهید. همه ما مدیون او هستیم و با تمام وجود به دینمون افتخار می کنیم.
احمد جان میدونم با سختی پدرت رو راضی کردی که بیای واقعا ممنونم ازت حضرت محمد دستت رو بگیره.
_انشاءالله . دعا کن پدرم کوتاه بیاد این چند وقته همش با هم بحث میکنیم. میگه ذهنت رو شست و شو دادن...
کلارا از کارشان سر در نمی آورد. محمد را می شناخت اما نمیدانست چطور یک مُرده میتواند دست کسی را بگیرد و به یک انسان زنده کمک کند! راستی مگر اینها چه کار می کنند که پدر جوان مخالف آنها ست؟ این اجتماع ۳ نفره شبیه یک کمپین است.
لیوانش را که حالا سرد شده پرت می کند درون سطل زباله و به سمت فرشته نجاتش که شاخه های گل را با لبخند بین عابران پخش می کند می رود.
_آقا...من باهاتون کار دارم. منو یادتون هست؟
محمد به کلارا نگاه می کند، شاخه گلی به سمت او می گیرد و مودبانه می گوید: بفرمایید خانم
_من باید از شما تشکر کنم اون شب توی خیابون شما جون منو نجات دادین. واقعا ازتون متشکرم. برای جبرانش هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم.
_نیازی به تشکر نیست من فقط کاری رو انجام دادم که فکر میکردم درسته. خوشحالم که حالتون خوبه
_اما کمتر کسی پیدا میشه که شجاعت گلاویز شدن با یه آدم مست رو داشته باشه. اممم... راستی این گل ها رو برای چی بین مردم پخش می کنید؟
_امشب برای من و دوستان مسلمانم شب ارزشمندیه. شب تولد پیامبر ما حضرت محمد هست. شما میشناسیدش؟
_تا حدودی میشناسمش حرف های زیادی در موردش شنیدم. اما درست نمیدونم کدومشون رو باور کنم. کسی که شما مسلمان ها درباره اش حرف می زنید انسان خوبیه،اما من چیزهای زیادی در مورد محمد شنیدم که با تعریف های شما یکی نیست.
محمد دستی به سرش می کشد
_مطمئنم اگر حضرت محمد انسان خوبی نبود این همه علاقمند و دوستدار نداشت. هیچ جایی هیچ چیز نا پسندی در مورد پیامبر ما ننوشته. زندگی پیامبر سراسر خوبی بوده بدون حتی ذره ای سیاهی. بهتون پیشنهاد میدم در موردش تحقیق کنید.
برگه کوچکی را از جیبش در می آورد و به سمت کلارا می گیرد.
عکس مردی است با محاسن و موهای مشکی زیر آن نوشته "ادواردو آنیلی"
محمد می رود و کلارا را با هزاران سوال نپرسیده و یک عکس تنها می گذارد....
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory