[In reply to Mehr]
و یک روز صبح داشتم پیاده از عرش به سمت ناسوت می رفتم. زیر سایه سدره که رسیدم فرشته ای زد روی شانه ام گفت: داداش واو نمی خواهی. گفتم: رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.
و خدا دختران بهشتی را فرستاد که یک
#واو برایم آورده بودند. با همین طرح جلد. سبز اش مدها متان بود. و دلم لرزید و گفتم: و این
#واو برای چیست. و ندایی گفت: تا به تو معجزات بزرگ خود را بنمايانيم (۲۳) اذْهَبْ، به سوى فرعون برو كه او به سركشى برخاسته است (۲۴) گفتم: پروردگارا سينه ام را گشاده گردان (۲۵) و كارم را براى من آسان ساز (۲۶) و از زبانم گره بگشاى (۲۷) [تا] سخنم را بفهمند (۲۸)و براى من دستيارى از كسانم قرار ده (۲۹) هارون برادرم را (۳۰)پشتم را به او استوار كن (۳۱) و او را شريك كارم گردان (۳۲)تا تو را فراوان تسبيح گوييم (۳۳) و بسيار به ياد تو باشيم (۳۴) زيرا تو همواره به [حال] ما بينايى (۳۵)
و او بیناست هنوز. می بیند و می شنود و عصای موسی اژدهاست نه کرم خاکی. و کرم ها خاکی کر و کور هستند، و از نور متنفر.
هارون مکی می خواهم. هارون اخی.
#مونولوگ
✅
@ANARSTORY