#باغنار
#پارت5
دخترمحی پاسخ داد:
_خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش میکردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم.
بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی میچرخید، نیشخندی زد و گفت:
_مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار میکرد؟
همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه میکردند. دخترمحی که دید همهی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشهای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
_سلام و کود. دیر که نکردیم؟
استاد مجاهد جواب داد:
_خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید.
سپس با صدای بلندی ادامه داد:
_برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت:
_چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو میکنند. خدایا شکر بابت این لطف بیکَران!
بعد از حرفهای احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت:
_بهتری دوست جون؟
بانو شبنم با تعجب جواب داد:
_خوبم. چطور مگه؟
_آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم.
بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسفباری به بانو ایرجی انداخت و گفت:
_یه نخود توی دهن تو خیس نمیخوره؟
بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد:
_اولاً من روزهام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس میخوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوهجات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟
بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت:
_استاد شما چرا با ماشین اومدید؟
استاد حیدر جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام.
بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه.
بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت:
_اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه.
سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید:
_بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنیهاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیهاش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمیکنی، ازشون بپرس.
بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمالالدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید:
_هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟
_این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفیجات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم.
دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه میکرد، انداخت و گفت:
_آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم.
بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت:
_اونجا رو نگاه کنید.
همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را مینگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن.
احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینههایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجههای پایش ایستاد و لاتگونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آنها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_استاد...
و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دستهایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت:
_سلام اوستا. به مولا نوکرتم.
استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
#پایان_پارت5
#اَشَد
#14000127