#باغنار
#پارت12
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد:
_آخه مادهی دو رو گفتید؛ به خاطر همین میخوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم.
بانو سیاهتیری با خشونت گفت:
_گوشیم کو؟ میخوام زنگ بزنم به پلیس.
دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت:
_به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن.
بانو سیاه تیری با غرولند گفت:
_چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه میخوام زنگ بزنم پلیس.
دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت:
_احد گوشیم دست توئه؟
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چرا همتون فکر میکنید همهچی دست منه؟
بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت:
_بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم.
سپس قلبش را گرفت و ادامه داد:
_آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر میکشه.
بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت:
_اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟
بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. مثل این میمونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره.
بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو سالهی بانو شبنم گفت:
_مامان من مُزاجات و تصبره میخوام.
بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت:
_باشه مامان. به بابات میگم ایندفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره.
پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری، همهی باغ اناریها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آنها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژهای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگههایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعهی دور کنندهی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود:
_مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هستهای.
روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود:
_مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده بدر، غروب: روز ملی فناوری هستهای.
احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت:
_این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟
بانو نسل خاتم جواب داد:
_آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور میداد.
ضجّههای احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید:
_مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟
بانو احد جواب داد:
_نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم.
_خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟
بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت:
_چون جنازهای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمیدونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار.
احف که گوشهایش تیز بود، صحبتهای بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت:
_حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه میکنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟
همهی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس میکردند و فاتحه میفرستادند. بانو کمالالدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس میگرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آنها را داخل کانال عکسهای خام با کیفیت میگذاشت. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا نیز چهرههای حضار را نگاه میکردند و مونولوگهایی که به ذهنشان میرسید را داخل کاغذ یادداشت میکردند تا در اسرع وقت، آنها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمیتوانست بهشان دست بزند.
همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشهای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشیاش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند میگفت:
_بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که انشاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوونمرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
#پایان_پارت12
#اَشَد
#14000130