#باغنار2🎊
#پارت22🎬
بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت:
_صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم میاد باغ چرت میزنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟!
همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد:
_همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد!
سپس افراسیاب با حیرت گفت:
_بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبههای باغ رو تجسس میکنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه!
سچینه حرف رفیقش را تایید کرد.
_دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیلههاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه میکنه که انگار دنبال قاتل بروسلی میگرده!
استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد.
_خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبهی خودم هم به آقای عربپور عرض تبریک و خوشآمد میگم. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچهها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچههای اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتیشون صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یکتای ابرویش بالا رفت.
_گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چهجوری شده دوست گرمابه و گلستان؟!
سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد.
_خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش!
عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافهی جدی به استاد مجاهد نگریست.
_ممنون از خوشآمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟!
استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد:
_آقایون خانوما! همونطور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عربپور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسیپور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خستهام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت کنم.
_طویله!
با این حرف دخترمحی، همگی لبهایشان را گاز گرفتند.
_فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا میخوابه؛ اونم پیش گوسفندهاش!
عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت:
_یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟!
_بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی میچسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون میرسید!
استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب میشود، سریع بحث را عوض کرد.
_میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آمادهی پاسخگویی هستیم.
اما عادل که از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد.
_این چهجور مهمان نوازیه؟! چرا بچهی مردم رو توی شهر غریب ناراحت میکنید؟! چرا دلش رو میشکنید؟! چرا...؟!
این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد:
_استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده!
استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت:
_برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید!
استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد.
_جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟!
بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد.
_خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟!
_خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. انشاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه!
بانو شبنم نخودچیهای داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانهای زد.
_الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف میگرفتمش!
همگی با چشمهایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خندهای کرد.
_اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگیهای مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا میکنه!
مهندس محسن از حرف بانو شبنم خندهاش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفهی شدید، احف را نشان داد...!
#پایان_پارت22✅
📆
#14020127
🆔
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344