•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوششم
مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت.
ترس و غصه به سراغم آمد.
ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه.
دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم.
کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند.
کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم.
با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد.
با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم.
کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد.
احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند.
احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید.
با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد.
ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم.
احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت.
با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد.
مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت.
بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد.
احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند.
آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند.
آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست.
نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود.
مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد.
مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود.
با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم.
همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت.
با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست.
خودش هم سوار شد و پرسید:
عروسکم ناراحته؟
جوابی ندادم.
کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم.
احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
جلوی پایم گوسفند قربانی کردند.
فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند.
حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد.
خواهران احمد که در خانه مان بودند
تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود.
خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد.
مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•