•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهی کشید و گفت: دلم برای این که بغلت کنم تنگ شده ... یه جوری بیا بغلم. تمام وجود خودم هم تمنای آغوشش را داشت. نگاه به زخم احمد انداختم. آخر مگر میشد با این زخم؟ دست هایم را دور گردن احمد حلقه کردم و صورت به صورتش چسباندم. آخرین لحظاتی بود که پیش هم بودیم و فقط در سکوت برای روزهای جدایی حال خوب ذخیره می کردیم. با تقه ای که به در انباری خورد از احمد جدا شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: مواظب خودت باش. احمد دستم را گرفت، فشرد و گفت: تو هم مواظب خودت و بچه باش. یادت نره قول دادی قوی باشی. محمد امین یاالله گویان وارد زیر زمین شد. از احمد پرسیدم: کاری با من نداری؟ احمد لبخند زد و گفت: به خدا سپردمت. قول و قرارمون یادت نره. _چشم. شمام قولت یادت نره. احمد لبخند زد که محمد امین گفت: آبجی دیگه باید بری. دست احمد را برای آخرین بار گرفتم و فشردم. کاش میشد این دست را هیچ وقت رها نکنم اما فعلا جز جدایی چاره ای نبود. زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از جا برخاستم. کفش هایم را پوشیدم و در حالی که برای احمد دست تکان دادم و نگاهم به او بود از زیر زمین بیرون رفتم. محمد علی پکر و گرفته لب ایوان نشسته بود. با دیدن من از جا برخاست و گفت: وایستا منم از احمد آقا خداحافظی کنم بریم. محمد علی به زیر زمین رفت. محمد امین لب ایوان نشست و پرسید: از من دلخوری؟ سر به زیر انداختم و گفتم: دیگه نیستم. _قبلا دلخور بودی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: از این که بهم نگفتین احمد کجاست و چه وضعی داره دلخور شدم. _حق داری آبجی ولی باور کن نمی شد. ما اگه بهت نگفتیم از سر دشمنی یا بدجنسی نبود. فقط صلاح رو در این دیدیم. مبادا به آقاجان رو ترش کنی لب گزیدم و گفتم: خدا منو نبخشه اگه بخوام به آقاجان بی محلی یا بی احترامی کنم. با بیرون آمدن محمد علی از زیر زمین محمد امین از جا برخاست. سرم را بوسید و گفت: الهی همیشه خوب و خوش باشی. این روزا هم میگذره و تموم میشه محمد امین حمیده را صدا زد و گفت: حمیده بیا مهمونات دارن میرن. حمیده از داخل خانه بیرون آمد. انگار او هم پکر و ناراحت بود. مرا بغل گرفت و گفت: خوش اومدی آبجی. کاش میشد بیشتر بمونی به پشتش نوازشوار دست کشیدم و گفتم: ان شاء الله سر فرصت مزاحمت میشم. از آغوش هم بیرون آمدیم و گفتم: ببخش این چند روز زحمت افتادی و اذیت شدی حمیده سر به زیر انداخت و گفت: هر کاری کردم وظیفه ام بوده. تو ببخش با حرفایی که بهت زدم اذیتت کردم لبخند زدم و گفتم: خوب کردی گفتی. من باید می دونستم حمیده به محمد امین اشاره کرد و گفت: اینا رو به اون داداش غرغروت بگو منو کلی دعوا کرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•