عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌وهشت ایران پیدا نمیشد . از سیدجواد خواهش کردم و او ب
•𓆩💞𓆪• . . •• •• دستم روی میز به چراغ‌مطالعه می‌خورد، صدای شکستن می‌آید و من دیگر هیچ نمی‌فهمم . . . ★ به فاطمه نگاه می‌کنم،او هم به من. سکوت بینمان را او می‌شکند. - نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم، تو خیلی خوبی، خیلی ! + منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم... میدونی فاطمه،بعد چند وقت،تو تنهایی منو شکستی؟ ملیح،اما کمرنگ می‌خندد . - تو پدربزرگ نداری نیکی؟ آهی میکشم: + پدربزرگ مادری‌ام که فوت شده، قبل به دنیا اومدن من. اما پدربزرگ پدری‌ام هنوز زنده‌ان - جدی؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی، آره؟ + من...تا حالا....ندیدمش - چی؟؟مگــه میشه؟؟ + فکر کنم تو خانواده‌ی ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند... ★ با حس درد،در پشت دستم،چشم‌هایم را باز می‌کنم. یادم نمی‌آید چه شده... نگاه می‌کنم در اتاق خودم هستم، روی تخت دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودی اتاق ایستاده‌اند و با نگرانی نگاهم می‌کنند. پرستاری مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است... ناخودآگاه می‌گویم: آخ... به طرفم برمی‌گردد: بیدار شدی؟ چیزی نیست..یکم ضعف کردی، بهت دو تا سرم‌غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه.. - چی؟؟ولی من.... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•