📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند. احساس میکنم هوا لازم دارم. اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است! بی‌توجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم. چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم. توجهی نمیکنم. دستم به گلدان روی میز میخورد. گلدان هزار تکه میشود و هر خرده‌اش به قلبم فرو میرود. توجهی نمیکنم. میان ساحل امن آغوش گرمش،به گِل مینشینم. چشم هایم سخاوتمند شده‌اند و هرچه دارند و ندارند،از کیسه‌ی خلیفه میبخشند. عمو نمیپرسد اما میگویم. میدانم که میداند اما میگویم. :_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید... تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین... از قله‌ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم... مگه قلب بی‌پناه من چقدر توان داشت؟ عمو نیکی مرد...نیکی مرد... * مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم. مژه‌هایم سنگین شده‌اند و شوری اشک روی لبهایم نشسته. وضو میگیرم و بیرون میآیم. روی اولین مبل،مینشینم. عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید. لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند. بخار خوش عطری از دهانه‌ی لیوان به صورتم میخورد. عمو با مهربانی میگوید:گل گاوزبونه..آرومت میکنه. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝