امسال عید نوروز قسمت شد با ی تور مسافرتی رفتم شیراز جای همه دوستان خالی. اتاقی که تو هتل بهم دادن با یه دختری بنام سحر هم اتاق شدم و رفیق شدیم👭 هتل فقط صبحونه میداد برای ناهار و شام باید خودمون ی فکری میکردیم. منو سحر یه شب رفتیم برای شام کلم پلوی شیرازی بخوریم😋 جای خوبی بود محیطش سنتی و غذاشم خوب بود. اخرش سحر ظرف یه بار مصرف خواست. ظرفوکه اوردن، سحرگفت میخام بقیه غذامو ببرم تهران مامانم بخوره😊😊😊 من 😳😳😳 آقاهه😳😳😳😳 فکر کنید دو شب دیگه ما شیراز بودیم روز سوم از شیراز حرکت میکردیم با اتوبوس 14 ساعت راهه تا تهران. من که هنگ‌موندم🧐 اقاهه گفت خب پس بزار بیشتر بریزم ظرفو پر کنم🥸 اینم گفت نع کافیه ممنون حالا از اون اصرار از این انکار شیرازیا خوبن مهمون نوازن ، این یه نمونشه🌸 من که فکر کردم سحر میخواد فردا ناهار همونو بخوره ولی به همین برکت‌ غذا رو آورد برای مادرش😍 منم تشویقش کردما😜بهش گفتم مامانها یه بار یه غذایی رو بخورن مثل همون رو میپزن🧕 گفت برای همین میخوام ببرم مامانم بخوره😍 خداروشکر تو اتوبوس یه یخچال کوچولو داشت ولی من از غذای مونده خودم برای هیچکی نمیبرم. ازطرفی غذای مونده که دیگه اصلا🤦‍♀ خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون نگه داره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•